نمیدونم چرا رفتم، قرارگذاشته بودم نرم
هرکی پرسیدمیری؟
گفتم نه
چرا برم؟
مگه میبینه؟
مگه میشنوه؟
برم چی ؟!
برم بگم
بیا اومدم بشینم بهم بخندی
خب تو ذوقم زده بود
من زودی دلم میشکنه
اینو هیشکی نمیدونه، هیشکی
ولی فکرکردم حداقل اون میدونه که من زود میشکنم
اما
حتما میخواست ببینه شکستنمو
یه جورایی بیهوده گی همه چی اومد جلوم
واسم مسجل شد
واسه همین گفتم نمیرم
من مسلمان زاده ام و همیشه اون چهارخونه مذهب توی فرمارو مسلمون پر می کنم
اما تسلیم نیستم
باید بگردم یه دین پیدا کنم که بشه توش طلبکار باشم، یعنی بهم اجازه اشو بده، من همیشه ازش طلبکارم دعوا دارم خب هیشکی دیگه نیست
سمیه گفت بریم، یهو گفتم بریم
به دور بودن از همه چی فکر کردم و رفتم گفتم برم بشم آیینه دق
نگاش کنم
بگم کو رحمان و رحیمت
کو؟
من که ندیدم
تا کی؟
خب حداقل بذار بفهمم چی به چیه؟
اسمش زهرا بود ساده و دوست داشتنی
توی همین دوکلمه خلاصه میشد
همه دعا میکردند قرآن میخوندنمن تکیه داده بودم ونگاهشون میکردم، یکی گفت پاشو یه چی بخون
گفتم یه سوال دارم
اومدم جواب اونو بگیرم
همین!
توی همین نگاه ها دیدمش
با یه خنده اولین آشناییت
اونم مثل من نگاه میکرد
گاهی نمازی میخوند مینشست و بازخیره نگاه آدما میکرد
نمیدونم کی نزدیکم نشست
گفت چند سالته
گفت هم سنیم
گفتم بهت نمیخوره
گفت به من!!!
تعجب کرد
گفت تو همش میخندی با خدا هم شوخی داری؟
گفتم تنها رفیقه شوخی نکنم
جنبه اش ازهمه بیشتره
فقط اونم باهم شوخی میکنه
من بی جنبه ، قاطی میکنم
یهو شروع کرد به حرف زدن
ازخودش گفتن
از زندگی
از سالهای هم سنی من و اون
وقتایی درس ودانشگاه من
و وقتای اون
خانواده من
خانواده اون
نمیدونم چرا گفت
حتی اسممو نمیدونست
نگاهش کردم
و یه نگاه به آسمون
نمیدونم
چرا اومد
چرا اونا رو گفت
هنوز از دیشب سردردم
ازحرفاش
آخه با انصاف اونو فرستادی که دلم خوش شه
اون بدبختی کشید زجرو به معنای واقعی تحمل کرده اونوقت بگم شکرت که من نکشیدم
نمازو خوندم دعارو کردم
اما واسه زهرا
خودم هنوز تکلیفم مشخص نبست