مادر میخندید. خندید؟ نمیدانم. یادم نیست. صورتم را بوسید. چند بار. گفت برایم پارچهای میخرد تا چادر مشكی بدوزد و من در جشن تكلیف خودم آن را سرم كنم. اخم كرده بودم. نمیخواستم مادر برود.
□
بابا داشت برایم سیب پوست میكند. خیلی دوست داشتم. رادیو روشن بود. نمیشنیدم. نگاهم به دستهای بابا بود كه داشت پوست سیب را با چاقو جدا میكرد و در بشقاب میریخت. یكدفعه سیب نصف شد. نصفش روی فرش افتاد.
مشق مینوشتم. مشق؟ نه. نقاشی میكردم. داشتم كوه و آسمان و دریا میكشیدم. دریا؟ نمیدانم، شاید هم اقیانوس بود. نصفه دیگر سیب كه زرد بود، سرخ شده بود. بابا دستش را بریده بود. قطرههای خون روی فرش و نصف سیب چكید. به بابا نگاه كردم. به بابا؟ نه. به چشمهایش. انگار چیز وحشتناكی دیده بود. دیده بود؟ نه. شنیده بود.
□
چادر مشكی نداشتم. بابا روسری سیاه برایم خرید. خاله گریه میكرد. من تلویزیون میدیدم. داشتند از توی دریا ماهی میگرفتند. ماهی بود؟ نه. پارچه بود. آهن بود. عروسك بود. یك بچه بود و یك چادر سیاه. چادر سیاه؟ چادر مادر من؟ توی دریا چكار میكرد؟!
چند روز دیگر تولدم بود. مامان نیامد. خاله گفت: تولد نداریم. ولی من نُه تا شمع روی حلواها روشن كردم. بابا گفت كه مامان زیر خاك است، اما خودش به آسمان رفته. خاك؟ آسمان؟ اما من چادر را توی دریا دیدم. باور نكردم.
مامان توی دریا بود. نه خاك و نه توی آسمان.
گریه میكردم. گریه؟ یادم نیست. اما روز تولدم همه نمازهایم را به موقع خواندم. مامان گفته بود، ولی خودش ندید. خاله یك چادر نماز به من داد. چادر نماز نمیخواستم. داشتم. چادر مشكی میخواستم. به خاله گفتم كه مامان قرار بود برایم چادر مشكی بدوزد. خاله گریه كرد.
سر كلاس بودم. كلاس چندم؟ یادم نیست. نقاشی میكردم. خانم معلم گفت: چرا همه كاغذت را سیاه كردهای؟
گفتم: پارچه چادر مشكی است.
دوستم خندید. خندید؟ خانم معلم تعجب كرد. تعجب كرد؟ خندید؟ گریه كرد؟ چی گفت؟ اصلاً یادم نیست.
□
دوازده سال بعد، قبل از اینكه دخترم به دنیا بیاید، برایش یك چادر مشكی دوختم.