پیش از ازدواج شش نظریه برای بزرگ کردن بچه داشتم،
اکنون شش بچه دارم ، بدون هیچ نظریه ای.
پائولو کوئلیو ، نویسنده ی توانای برزیلی
چنین نقل می کند:
یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان «موجاوه»
قدم می زدیم که دیدم چیزی در افق می درخشید.
هر چند مقصود ما رفتن به یک " دره " بود،برای دیدن آنچه آن درخشش
را از خود باز می تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم. تقریبا یک ساعت در
زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد ، راه رفتیم و فقط هنگامی که
به آن رسیدیم ، توانستیم کشف کنیم که چیست.
یک بطری نوشابه ی خالی بود!
غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود. از آنجا که بیابان بسیار گرم
تر از یک ساعت قبل شده بود ، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت " دره "
نرویم.
به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی،
دیگر از پیمودن راه خود بازمانده ایم ؟ اما باز فکر کردم :
اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم ،
چطور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است؟
و میشل دو مونتنی می گوید:
برای کشتی ای که معلوم نیست به کدام بندر می رود،
باد ِ موافق معنا ندارد.
و جبران خلیل جبران اشاره به این حقیقت دارد :
چنانچه هسته باید نخست در دل خاک بشکافد تا راز ِ دلش در
آفتاب عریان گردد ،شما نیز باید رنج ِ «شکافتن» را تجربه کنید تا به
«شکفتن» در رسید.
و اینهم نظر ِ جناب ِ دان مَک کِنیون:
اشخاص را مانند «چای کیسه ای » در نظر بگیرید، تا آنها را در آب ِ
داغ نیندازید ، متوجه جوهر وجود خود نمی شوند.