دیشب هوای مادربزرگ رو کرده بودم; بد جور. توی این ده سالی که از دنیا رفته, اینقدر دلم براش تنگ نشده بود.
مادربزرگ زمین گیر شده بود, مامان و بابا هم اونو آوردن خونه خودمون . من کنار مادربزرگ می خوابیدم , شبا که میرفتم توی رختخواب می گفت : بسم الله بگو. بعدش شروع می کرد به زمزمه کردن. می دونستم که داره واسه ما دعا می کنه , منم بسم الله می گفتم و با خیال راحت می خوابیدم. اما اون خواب های راحت چهار ماه بیشتر طول نکشید. یه روز صبح که بیدار شدم برم مدرسه به صورتش نگاه کردم و به خودم گفتم مادربزرگ چه آروم خوابیده. غافل از اینکه ...
بعد از اون, شبا جای خالی مادربزرگ رو نگاه می کردم و بسم الله می گفتم , بعدش چشمامو می بستم و مادربزگ رو کنارم حس می کردم. صدای ذکر گفتنش توی گوشم بود.
کاش می دونست چقدر دلم برای دعاهاش و قربون صدقه رفتناش و آرامشی که کنارش داشتم تنگ شده. کاش , کاش می دونست چقدر دلم براش تنگ شده و چقدر دلم می خواد بازم صداش کنم: مادربزگ ...