عطشناكم وسوزان چون كويرم
تو ميداني چرا اينجا اسيرم
دلم در پيش چشمان تو جان داد
مگر نشنيده اي جانا نفيرم؟
زدم دل را به امواج خروشان
به اميدي كه در دريا بميرم
گرفته برف بهمن كلبه ام را
چو كبكي من اسير وبي صفيرم
قضا هر لحظه در فكر شكارم
ندارم پاي رفتن تا كه پيرم
بجز محنت نديدم من زد نيا
ازين دنياي فاني سير سيرم