* درحالی که فکر می کنی همه چیز مرتبه- نه اینکه بر وفق مرادت باشه، نه... ولی لااقل یه جوراییه که می تونی باهاش دست و پنجه نرم کنی..بهش غلبه کنی یا حتی باهاش سازگاری پیدا کنی...- یه دفعه یه ضدحال اساسی بخوری چی حسی بهت دست می ده؟ چی کار می کنی؟
یه نازنینی ـ که هر جا هست موفق باشه ـ می گفت " به قدمهات اعتماد کن و نه به راهت! "(سهل ممتنعه!!!). چقدر این جمله رو دوست دارم!!!!!!!
علی ای حال(اینم از اون تکه کلامهای فقهی یه!!!) برای دلخوشی هم که شده می گم: سخت نگیر، خب آدما همین جوریا بزرگ می شن دیگه...
* استاد می گفت که رندی(با انواع و اقسامش!) جزء هویت ایرانیهاست... یه دانشجویی هم اظهار می کرد:" باید این چیزها باشه والا چیزی برای کشف آدمها نمی مونه چون همه یه رو دارند... صاف مثل آینه... دیگه رازی وجود نداره! و تفاوت شرق و غرب هم در همین چیزاست. شرق رمزآلوده و غرب .. ". و من به این فکر می کنم که اتفاقا (شاید) همین جای کاره که می لنگه!