ديدار واپسين
باران كند، ز لوح زمين، نقش اشك، پاك
آواز در، به نعره توفان شود هلاك
بيهوده می فشانی اشك اين چنين به خاك
بيهوده می زنی به در، انگشت دردناك.
دانم كه آنچه خواهی ازين بازگشت، چيست:
اين در به صبر كوفتن، از درد بی كسی است.
دانم كه اشك گرم تو ديگر دروغ نيست:
چون مرهمی، صدای تو، با درد من يكی است.
افسوس بر تو باد و به من باد! از آنكه، درد
بيمار و درد او را، با هم هلاك كرد.
ای بی مريض دارو! زان زخمخورده مرد
يك لكه دود مانده و يك پاره سنگ سرد!
ا.بامداد