يك نفر آمد ، از لب در
[ زير سايه تنهايي بودم ]
نشست و رفت تا خنده
من حسم را به خدا فاش كردم
يك نفر آمد، از لب در
ظهر آمد ، از كنار آفتاب
چهره اش پر از راز تماشا بود
دست مذهب را چيدم...
يك نفر آمد، از لب در
خيالم را پرواز دادم تا ابر
رفتم عشق را نقاشي كردم : پاييز
زمين حامله شد
يك نفر آمد، از لب در
از ميان شاخه هاي باران آمد
من بي چتر...
من حسم را به خدا فاش كردم.
زودياك - ارديبهشت ۸۹