loading...
sms زییاترین پیام کوتاه
محمد کربلائی بازدید : 290 یکشنبه 20 تیر 1389 نظرات (0)
 

اول خدا

 

دوستان نازنینم سلام

 

مبارک باد زیبا مبعثش که :

با اقرا بسم... آغاز و

با انا اعطیناک الکوثر ...بیمه و

با الیوم اکمل الدین ... جاودانه شد!

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 

عیدتون مبارک !

 

 

 

                       

 

 

غروبی سخت دلگير است


و من بنشسته ام اينجا، کنار غار پرت و ساکتی تنها


که می گويند روزی، روزگاری مهبط وحی خدا بودست


و نام آن "حرا" بودست


واينجا سرزمين کعبه و بطحاست


برون از غار


ز پيش روی و زير پای من، تا هر کجا سنگ و بيابانست


هوا گرم است و تبدارست اما می گرايد سوی سردی، سوی خاموشی

و خورشيد از پس يک روز تب، در بستر غرب افق آهسته ، می ميرد...


و در اطراف من از هيچ سويی، رد پايی نيست


و دور من، صدايی نيست؛


فضا خالی است


و ذهن خسته و تنهای من، چون مرغ نوبالی


_ که هر دم شوق پروازی دگر دارد _

کنار غار، از هر سنگ، هر صخره


پرد بر صخره ای ديگر...


و می جويد به کاوشهای پيگيری، نشانی های مردی را


_ نشانی ها که شايد مانده برجا، دير دير از ساليانی دور _

و من همراه مرغ ذهن خود، در غار می گردم

و پيدا می کنم گويی نشانی ها که می جويم

همانست، اوست!

کنار غار، اينجا، جای پای اوست، می بينم

و می بويم تو گويی بوی او را نيز

همانست، اوست

يتيم مکه، چوپانی جوانی از بنی هاشم

و بازرگان راه مکه و شامات

امين، آن راستين، آن پاکدل، آن مرد؛

و شوی برترين بانو خديجه نيز، آنکس کو سخن جز حق نمی گويد

و غير از حق نمی جويد

و بتها را ستايشگر نمی باشد

و اينک اين همان مرد ابرمرد است

محمد"ص" اوست!

تن تنها، ربوده روح

با خاموشی پرشور خود همگام

درخشان هاله ای گرد سرش از پرتو الهام

پلاسی بر تن است او را

و می بينم که بنشسته ست مانند همان ايام

همان ايام کو اين راه ناهموار را بسيار می پيمود

و شايد نازنين پايش زسنگ راه می آزرد و می فرسود

ولی او همچنان هر روز می آمد

و می آمد ... و می آمد

و تنها می نشست اينجا

غمان مکه مشئوم آن ايام را با غار می ناليد

غم بی همزبانی های خود را نيز...

و من، اکنون به هر سنگی که در اين غار می بينم

به روشنتر خطی می خوانم آن فريادهای خامش او را

و اکنون نيز گويی آمدست او ... آمدست اينجا

و می گويد غم آن روزگاران را

" عجب شبهای سنگينی!

همه بی نور

نه از بام فلک آويخته قنديل اخترها

نه اينجا _ وادی گسترده دشت حجاز _ از شعله نوری سراغی هست

زمين تاريک تاريک است و برج آسمانها نيز

نه تنها در همه ام القری يک روزن روشن

تمام شهر بی نور است...

نه تنها شب که اينجا روز هم بسيار شب رنگ است

فروغی هست اگر، از آتش جنگ است

فروزان مهر اينجا سخت بی نور است، بی رنگ است

تو گويی راه خود را هرزه می پويد

و نهر نور آن زان سوی اين دنيا بود جاری

مه اندر گور شب خفته است و ناپيداست...

و گويی قرن، قرن ننگ و بدنامی، بدانديشی است

فضيلتها لجن آلوده، انسانها سيه فکر و سيه کارند

و انسان نام اشرافی زيبايی است از معنی تهی مانده ..."

محمد"ص" گرم گفتاری غم آلود است

و من چيزی نمی بينم ولی گوشم به گفتار است...

و می بينم تو گويی رنگ غمگين کلامش را که می گويد:

" خدای کعبه، ای يکتا!

درودم را پذيرا باش، ای برتر

و بشنو آنچه می گويم

پيام درد انسانهای قرنم را ز من بشنو ، پيام تلخ دختر بچگان خفته اندر گور

پيام رنج انسانهای زيربار، وز آزادگی مهجور

پيام آنکه افتاده ست در گرداب

و فريادش بلند است " آی آدمها ... "

محمد"ص" غمگنانه ناله ای سر می دهد آنگاه می گويد:

" خدای کعبه، ای يکتا!

درون سينه ها ياد تو متروک است و از بی دانشی و از بزهکاری

مقام برترين مخلوق تو _ انسان _

بسی پايين تر از حد سگ و خوک است

خدای کعبه، ای يکتا!

فروغی جاودان بفرست کاين شبها بسی تار است

و دستی را به مهر از آستينی باز، بيرون کن

که بردارد به نيروی خدايی شايد، اين افتاده پرچمهای انسان را

فرو شويد غبار کينه ها کهنه از دلها و دراندازد به بام کهنه گيتی، بلند آواز

برآرد نغمه ای همساز و فروپيچد به هم طومار قانونهای جنگل را

و گويد: آی انسانها!

فراگرد هم آييد و فراز آييد

باز آييد!

صدا بردارد انسان را

و گويد : های، ها انسان

برابر آفريدنت، برابر باش!

بدين هنگام کسی آهسته گويی چون نسيمی می خزد در غار

محمد"ص" را صدا آرام می آيد فرود از اوج

و نجوا گونه می گردد پس آنگه می شود خاموش

سکوتی ژرف و وهم آلود ناگه چون درخت جادو اندر غار می رويد

و من، در فکر آنم کاين چه کس بود، از کجا آمد؟!

که ناگه اين صدا آمد:

بخوان ای مرد!

به نام آن بخوان که آفريدت ای مرد!

" بخوان! " ... اما جوابی برنمی خيزد

محمد"ص" سخت مبهوتست گويا، کاش می ديدم!

صدا با گرمتر آوا و شيرينتر بيانی باز می گويد:

" بخوان! " ... اما محمد"ص" همچنان خاموش.

دل اندر سينه من باز می ماند ز کار خويش، گويی می روم از هوش

زمان در اضطراب و انتظار پاسخش گويی فرو می ماند از رفتار

و هستی می سپارد گوش

پس از لختی سکوت_ اما که عمری بود گويی، _ گفت:

" ... من خواندن نمی دانم "

همان کس باز پاسخ داد:

" بخوان! به نام پرورنده ايزدت، کو آفرينندست... "

و او می خواند اما لحن آوايش

به ديگرگونه آهنگ است

صدا گويی خدارنگ است

و او اينگونه می خواند:

" بخوان! به نام پرورنده ايزدت کو آفرينندست ... "

***

درودی می تراود از لبم بر او

درودی گرم

غروب است و افق گلگونه و خوشرنگ

و من بنشسته ام اينجا کنار غار پرت و ساکتی تنها ....

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
.::گروه اینترنتی اثیر::. بزرگترین گروه وبلاگی ایران با بیش از 5 سال تجربه درخشان و دارا بودن وبلاگ در بیش از50 سرویس وبلاگ دهی ایرانی و خارجی و تجربه ی افزایش بازدید در بیش 100 وبسایت که تا کنون اکثر انها در رتبه های زیر 50 در ایران قرار دارند وابسته به کانون فناوری تبلیغاتی راه هشتم بزرگترین مرکز لیزر و ساخت تندیس در ایران اس ام اس های سکسی خفن توپ حشری
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 5861
  • کل نظرات : 101
  • افراد آنلاین : 99
  • تعداد اعضا : 9
  • آی پی امروز : 290
  • آی پی دیروز : 55
  • بازدید امروز : 2,311
  • باردید دیروز : 83
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,870
  • بازدید ماه : 10,217
  • بازدید سال : 32,561
  • بازدید کلی : 1,323,372