دیشب خواب بودم که صدایی در شب پیچید.صدا مهمان پنجره باز اطاقم شد.بیدار شدم و پرده را به کناری زدم.تا دوردستها سیاهی پیراهن شب بود و نه حتی یک چراغ روشن از یک دریچه....
کوچه بنبست در خوابی عمیق فرو رفته بود.اما صدایی بود در آن بیصدایی.صدایی از آن یک مرد.صدایی غمگین که شب را به بازی گرفته بود.صدای آوازی در دوررستهای دور. نامفهوم اما به دل نشین.صدای آوازی آشنا از مردی غریب...
خواستم بدانم صدا مال کیست.تا سحر بیدار نشستم در کنار پنجره باز اطاق و گوش سپردم به دوردستهای دور....نمیدانم چند ساعت گذشت تا الله اکبر موذن بلند شد.از آن گنبد دور کسی اذان گفت.سحر شده بود.صدای آواز ناگهان خاموش گشت.هرچه نشستم تا خود سپیده دیگر مرد غمگین شب آوازی نخواند....
صبح که شد حسی به من میگفت : دیشب خدا زده بود زیر آواز....