loading...
sms زییاترین پیام کوتاه
محمد کربلائی بازدید : 514 چهارشنبه 16 تیر 1389 نظرات (0)
 

 

سلام دوستان از اینکه اپ این دفه دیر شد شرمنده....

 

یه مدته حال و هوای عوض کردن خونه تو سره بابا مامانمه..

اولا فقط حرفش بود ولی چند روزه میرن خونه میبینن از اون بدتر اینه که خونمونو گذاشتن

 واسه فروش...

اصلا دوست ندارم از این محله بریم اخه بدبختی اینجاست که فقط محلمون عوض نمیشه میخوان

 خارج از تهران برن ..شهر پردیس 1 ساعت با تهران فاصله داره...

بابا میگه اونجا بزرگتره اب و هواش بهتره اروم تره..ولی من شلوغیه اینجارو دوست دارم...

دیروز رفتن دوباره خونه ببینن ساعت 10 صبح از خونه رفتن بیرون منو خواهرزادم فاطمه تنها بودیم که...

یکی از دوستای قدیمیم که الان ازدواج کرده زنگ زد به گوشیم...

بعد از حال و احوال پیشنهاد کرد که بریم خونشون....منه خرم بدون اینکه به مامانم اینا بگم به فاطی

 گفتم بریم زود برگردیم..

اونطوری که ما حساب کردیم ساعت 1 ظهر یعنی قبل از اومدن بابام اینا خونه بودیم ولی اینطوری نشد..

خونه دوستم پیروزی بود خ 10 فروردین و یه سری کوچه پس کچه...

اژانس گرفتیم یارو فقط تا پیروزیشو بلد بود بقیشو ملت راهنمایی کردن انقدر مارو تو این کوچه اون

 کوچه برد که حالت تهوع بهم دست داد رسیدیم سره کوچشون چقدر دنباله پلاک خونه گشتیم نگو

دقیقا پشت سرمون بود در صورتی که ما یه بار کوچه به اون طویلیرو بالا پایین کردیم..

ساعتمو نگا کردم...

وای خدا ساعت 1 ظهر بود و ما تازه رسیده بودیم..رفتیم بالا داشتم از استرس میمردم....

میخواستم اژانس بگیرم که برگردیم که نذاشت...

بعد از کلی حرف زدن یهو دیدم ساعت 3 ظهره و ما حتی ناهار نخوردیم...

عزممو و جزم کردم که برگردیم حتما تا الان مامان بابا از دلهره به صد نفر زنگ زده بودن...

برگشتنی خیلی زودتر رسیدیم ولی دیگه چه فایده.....الان ساعت 3:30 و ما پشت دریم...

با چه رویی میتونستم در بزنم..چقدر با فاطی پشت در واستادیمو با هم هماهنگ کردیم که چی باید بگیم...

پاهام به شدت درد میکرد و طاقت بیشتر واستادنو نداشتیم...

زییییییییییییییییییینگ.....

با یه بار زنگ زدن در باز شد..

اوه اوه......چه کسیم درو باز کرد.....

..

.

..

بابام....یه جوری نگام کرد که از ترس داشتم میمردم...وقتی عصبانی میشه هیچکس نمیتونه

جولوشو بگیره...

گفت:..چرا واستادین دمه در بفرماییین تووو...

دستام میلرزید تا پامو گذاشتم تو خونه رفتم تو دستشویی که دادهای اولیه سره فاطی زده بشه..

دست و صورتمو شستم موهامو قشنگ بستم تو خونه همه ساکت بودنو من از این سکوت

میترسیدم...

تا اومدم بیرون مامانم گفت کدوم گوری بودین... ما از دلشوره مردیم ...غذا از گلومون

 پایین نرفت.... ..د... چرا گوشیت خاموش بود...؟!

حین حرف زدن مامانم بابام فقط به منو فاطی زل زده بود و هیچی نمیگفت...

چقدر دلم میخواست زمین باز بشه برم توش..اخه چرا اینطوری نگامون میکرد..

اومد جلوتر همیشه از اینکه فاصله بابام کمتر از یه قدم بشه میترسیدم.میترسیدم بزنه تو گوشم...

 

گفت..:کجا بودین؟

-ما م  م ما............بابا توروخدا نزن... میگم...

-خب بگو من که کاریت ندارم....کجا بودین...

-ما ررررفته بودیم....

نزاشت حرفمو بزنم دستام بدجوری میلرزید به تته پته افتادم....

مامانم گفت بیا عقب تر بزار بچه حرفشو بزنه..

-مامان بگو کجا بودین خیالمونو راحت کن...

-مامان به خدا رفته بودم خونه مائده اینا...

_اونجا چیکار میکردین سره ظهری ناهار خوردین...؟

بابام گفت کوفت بخورن...و ادامه داد:

-مگه این خونه صاحاب نداره که هر جا هر موقع میخوای میری؟

-با سر گفتم داره...

گفت .... : پس چرا سر خود رفتین بیرون؟مگه تو صاحاب نداری؟

ایندفه نزاشت حرف بزنم و گفت:از خونه برو بیرون...

موندم...!یعنی این بابای من بود که این حرفو میزد...کسی که حتی با پسراش همچین کاری نکرد....

-چرا واستادی برو بیرون دیگه هم به این خوه نگاه نکن...برو همون جایی که بودی...

از جام تکون نخوردم...

درو باز کرد و گفت : ... با احترام برو بیرون....

اشک تو چشام جمع شد..با خودم گفتم تا خودش اینکارو نکرده به قوله خودش با احترام برم بیرون...

تا پامو گذاشتم بیرون درو بست...حتی کفشمم نداد بپوشم...

تو یه اپارتمانی که 30 تا خانواده زندگی میکنن چطور میتونم بی تفاوت رو پله ها بشینمو منتظر

 باشم در باز شه...

از اونطرفم نمیشد برم جایی....

خونه دو تا داداشم نزدیک بود ولی با دمپایی اونم سره ظهر...نه..نمیخواستم اونام بفهمن...

نشستم...... خداروشکر رفت و امدی تو راه پله ها نشد...

1 ساعت گذشت.....مریم خواهرم درو باز کرد و با عصبانیت گفت به زور بابارو راضی کردم...بیا تو...

اول گفتم نه اگه بیام تو بابا عصبانی میشه کفشمو بده برم خونه محمد اینا...

-همین مونده داداشتم بفهمن...بیا تو...

تو این مدت فاطی تو خونه بود تو اتاقم....منم رفتم تو اتاق..درو قفل کردم و سریع رفتم پیش

 فاطمه که چی شد چی گفتن تو چی گفتی....؟!

مریم در زد... درو باز کردم و مامانمو ابجیم اومدن تو اتاق...همچین عصبانیم نبودنو یکم دعوامون

 میکردن و یکم میخندیدن...

تا ساعت 9 شب اتش بس بود....

مامانم گفت پاشین میز شامو بچینین رفتم تو اشپزخونه که یهو صدای بابام بلند شد که این دو تا

حق شام خوردن ندارن...

-اصلا برین تو اتاق درم ببندین...

تا اینو گفت..یه نصفه نون بربریو گذاشتم زیر لباسم و رفتیم تو اتاق....

علی داداشه فاطی هی میومد میرفت که بابام اومد درو قفل کرد...

وای خدایا...از گشنگی داشتیم میمردیم....اخه ناهارم نخورده بودیم...

با همون نون سر کردیم که شام خوردنشون تموم شد...

بابام همیشه نمازشو جدا جدا میخونه رفت نماز بخونه اینارو از بالای دره اتاق از پشت شیشه میدیدم..

تا گفت الله و اکبر علی بدو بدو اومد درو باز کرد...

مثه قرقی پریدم تو دستشویی و بعدشم فاطی...

دمش گرم علی شلوار شیش جیب پوشیده بود و یواشکی از تو یخچال واسمون پنیر و نون گذاشت

 تو جیباشو برامون اوورد...

سریع تا نماز بابا تموم نشده بود دوباره رفتیم تو اتاق و وسیله هارو قایم کردیم که بابام نبینه...

این دفه بابا کلیدم قایم کرد..فرق این دفه این بود که الان علی هم به جرم کمک به ما با ما تو اتاق

 زندونی شده بود...

چقدر سه تایی خندیدیم...

داشتم از پنجره بیرونو نگا میکردم که یهو خدا معجزشو نشونمون داد...احسان بود..میشناسینش

 که..دوست دوران کودکی...

اینجوری که بابا رفتار میکرد تا فردا صبح از غذا خبری نبود...

این دل اون دل کردم...اخر صداش زدم...

-احسان......احسان...

بالارو نگا کن.......

منو دید...

-سلام.....ازاده تویی..

-اره...ببین برات پول بندازم میتونی بری دو تا کباب بگیری واسم با نون...؟

-کباب........!!!!!!!!!!!!با نون؟چرا خودت نمیری؟

-داستان داره اگه میخوای از این فاصله برات تعریف کنم بشین تا بگم...

-از اینجا ! نه نه....ممنون..

خونمون طبقه چهارمه نمیدونم ولی تقریبا 10/12 متری با پایین فصله داره...

یکم اینور اونورو نگا کردو گفت:

-پلاک خونتون چنده بیارم بالا...

-نه نه اینکارو نکنیا..

-پس خودت میای پایین ازم میگیری؟

-اخ که چقدر تو....تو برو بخر بیا..از همین جا ازت میگیرم..

-ببخشید من پرتابم خوب نیست فکر نکنم بهت برسه...

-من اینجا شال زیاد دارم به هم گرشون میزنم میفرستم پایین توام یه ابتکاری به خرج بده یه جوری

غذارو بزار که نریزه...

-باشه نیم ساعت دیگه بیا دمه پنجره..

-هی کجا میری پول نگرفتی....

-نمیخواد بعدن با هم حساب میکنیم...

از خوشحالی داشتم بال در میووردم...

با غذا برگشت....اما متاسفانه نقشه نگرفتو غذاها ریخت زمین...

با کلی شرمندگی و خجالت معذرت خواهی کرد..

-عیبی نداره تو برو امشب میگذره...وایسا پولتو بدم...

-نه بزار واسه وقتی که بتونی واسم تعریف کنی چی شده..

-خندیدم حیف که اون ندید...خداحافظ...

-خداحافظ...

با فشار گشنگی خوابیدیم...

نصف شب مریم اومد درو واسمون باز کرد و ما مثه قحطی زده ها رو اووردیم به یخچالو بعدشم

دستشوئی..

                                   چه روزی بود.........

 

                      ...از اینکه به کلبه درویشی خودتون اومدین ممنون...نظر یادتون نره...

 

 

  

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
.::گروه اینترنتی اثیر::. بزرگترین گروه وبلاگی ایران با بیش از 5 سال تجربه درخشان و دارا بودن وبلاگ در بیش از50 سرویس وبلاگ دهی ایرانی و خارجی و تجربه ی افزایش بازدید در بیش 100 وبسایت که تا کنون اکثر انها در رتبه های زیر 50 در ایران قرار دارند وابسته به کانون فناوری تبلیغاتی راه هشتم بزرگترین مرکز لیزر و ساخت تندیس در ایران اس ام اس های سکسی خفن توپ حشری
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 5861
  • کل نظرات : 101
  • افراد آنلاین : 87
  • تعداد اعضا : 9
  • آی پی امروز : 252
  • آی پی دیروز : 55
  • بازدید امروز : 1,532
  • باردید دیروز : 83
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,091
  • بازدید ماه : 9,438
  • بازدید سال : 31,782
  • بازدید کلی : 1,322,593