باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد می خواند
باید عاشق شد و رفت چه بیابان هایی در پیشست
رهگذر خسته به شب می نگرد می گوید
چه بیابان هایی ! باید رفت ؛ باید از کوچه گریخت ؛ عاشق بود
باید این ساعت ؛ اندیشه کنان می گویم ؛
رفت و از ساعت دیواری ؛ پرسید و شنید
و شب و ساعت دیواری و ماه به تو
اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند ؛ باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد ؛ می خواند
باید عاشق شد و رفت بادها در گذرند
و در آخر خود عشق آمد و گفت
باید عاشق شد و ماند