دست هایم را مشغول نوشتن کرده ام تا تو لرزش آنها را نبینی
تا تو نفهمی دلم از نگاهت هم می لرزد
شانه بالا می اندازی که نمی شود
و من می گوییم حالا حالا ها دوستت دارم
تو صدایت را بلند تر می کنی می گویی: چه گفتی؟
می گوییم: من که حرف نزدم من تنها نوشتم
و از تو واژه ها معطر شده اند
و دستانم برکت نامت را گرفتند
و باز معصومانه می خندی