زندگیش پراست ازاین ای کاشها. دلش گرفته از ناملایمات زندگی و نمی داند چقدر دیگرازصبرش باقی مانده . می ترسد از تنهایی و نمی داند آیا در ادامه این راه همسفری خواهد داشت یا نه. صدای اذان فریاد خداست که درگوش عرشیان و افلاکیان می پیچد. شاید تنها امید او و من و ما همین صدا و همین وعده هاست. می گوید دلش تنها با این نغمه آرامش می گیرد و خوشحال است از اینکه خورشید این روزها غروب می کند. او هم مثل تمام کائنات غروب را دوست دارد. آرزویش غروب تنهاییش است. تمام شد. همین بود. مثل همیشه مختصر و تکراری. کار هرروزش همین است. بگوید و بگرید و افسوس بخورد. دستم را جلو می برم با اشکهایش را پاک کنم ولی آینه نمی گذارد.
چشمهایش همیشه خیس اشک است . دلش همیشه گرفته و نگاهش همیشه بغض آلود . مثل همیشه گفت : نمی دانستم همیشه پاییز تمام نمی شود. ماهها و بلکه سالهاست که زندگیم خزان شده بی آنکه چشمانم به نور بهاری روشن شود عمرم می گذرد. ای کاش ترکش نمی کردم . ای کاش دوستش داشتم . ای کاش آن مهربان ترین مهربان را قدر می نهادم . ای کاش ....