دستی برای گرفتنم نمانده
دستم را روزگار برید
از تمنای هر چه خواستن و عاشق بودن ...!!!
طلوع خورشید برای دیگران است ، نه برای من که غروب را همیشه نظاره گر بوده ام..
دوباره فکر تو دوباره یاده تو دوباره صدای تو دوباره شب و باز هم شب و تاریکی مطلعق
دوباره تپش دل بي قرار من و خودكاري كه انگار با جوهرتمام بارانهاي عالم پر شدني نيست
مهربانم !
اين بار حرفهايم را چگونه براي تو بنويسم براي تو كه دستهاي خسته ات پلي به سوي خداست
دستهايي كه مثل دستهاي منه دیونه و مجنون
بوي كاغذ و قلم نمي دهد
مهربانم
تو پاک بودی و پاک ماندي و به من پاك بودن را آموختي
و مرا هم اينگونه در بزم بي آلايشت با خداوند شريك نمودي
فرشته ی من
اگر امروز از رابطه ام با خدا راضيم به خاطر توست
پس بگذار در اين روزگار غريب تو و خاطره تمام فداكاريهايت را در صدف عشق خود پنهان كنم
اي دردانه هستي
اگر تو بخواهي مي تواني عطر گلهاي پژمرده را به آنها برگرداني
تو مي تواني خاكستر را آتش كني اما آرزوهايت را چه مي كني؟
مي خواهم گريه كنم براي تمام آرزوهايت كه فداي آرزوهاي من كردي
براي دعاهايي كه فرصت بر زبان آوردنش را در حضور من نيافتي
اي همزبان ای عشقه الهی من
ای تمام هستی دله دیوانه ی من
به من بگو از كلبه سفيد خداوند و دنيا كه راهي است براي رسيدن به آن كلبه
از آزادي كه هيچوقت معنايش نكردي
از عشق از حقیقت از راستی از مقاومت از بردباری
اي مجنون عشق
مي خواهم مجنون تو باشم چون در پلكان زندگي
پله خودت را بالاترين نديدي و هرگز براي رسيدن به آرامش ظاهري
مجبور به عقب نشيني نشدي
مرا با رنج بودن تنها نگذار نگذار زندگي ام صدايي بي پاسخ باشد
......
خیلی دلم گریفته مهربانم
در حرم یار خرامان شدم --- باک ندارم که گریان شدم
گر شود ارزان دلم از خاک --- به بین که حق را من خواهان شدم