خردنامه همشهری: داستان. شمارهی هشتم. تیر ماه 1389. 196 صفحه. 1000 تومان. قطع جیبی. تمام رنگی.
توضیح: «همشهری داستان» پوست انداخته است. هیئت تحریریه عوض کردهاند و مجله حالا به سردبیری نفیسه مرشدزاده، دبیران تحریریهی مینا فرشیدنیک و احسان لطفی، مشاوران تحریریهی مرجان فولادوند و علی بهپژوه و امورداخلی حامد هادیان کار میشود. طرح جلد این شماره، اثری از پیمان هوشمندزاده در کادری سفید است. کادر مجله را باز کردهاند و فونت ریزتر – ولی جذابتر – شده، در عین حال روی تصویرسازیهای درونی مجله کلی کار شده است. حجم قابلتوجهیی از مجله فقط داستان است، نمونهیی از فیلمنامهی «هیچ» و همینطور «روایتهای مستند» و «دربارهی داستان» هم مستقیم به مسالهی «داستان» مربوط میشوند. در کلیت مجله خاصخوانتر، جذابتر و حرفهییتر شده است. میتوانید مجله را ورق بزنید و حسابی کیف کنید! در این شمارهی مجله نوشتههایی از دوریس لسینگ، استفن کینگ، محمدرضا بایرامی، یاسر مالی، ری بردبری، ریچارد فورد، ملودی جانسون هلو، مصطفی مستور، داوود غفارزادگان، مرجان فولادوند، فیروزه گلسرخی، نیما دهقانی، مصطفی یزدانی، نسیم صباغیان، حسین مهکام، گروس عبدالملکیان، زویا طاوویسیان، حامد هادیان، آلیس مونرو، احمد کساییپور و اسکات مککلود عرضه شدهاند. «سقف ِ بالای سرت را نگهدار» مجله را شروع میکند، بخشی از فصل اول جلد دوم زندگینوشت ِ دوریس لسینگ است با ترجمهی مینا فرشیدنیک، بخش کوچکی از خطوط آغازین این مطلب را از صفحهی 15 مجله برای «نمونهی متن» این هفتهی وبلاگام انتخاب کردهام:
روی عرشه کشتی، پسر کوچکم را روی دست بلند کرده بودم: «ببین، اینجا لندنه».
روبهرو تصویر بارانداز بود، کانالها و آبراههای گلآلود، دیوارها و تیرکهای چوبی پوسیده، جرثقیلها، کشتیهای یدککش و قایقهای بزرگ و کوچک. پسرم لابد داشت پیش خودش فکر میکرد این کشتیها و یدککشها و آبها که تا به حال «کیپتاون» بودند، چطور حالا «لندن» شدهاند؟
لندن شروع تازهای در زندگیام بود. سرشار از اعتماد بهنفس و خوشبینی بودم. پولی که همراه داشتم، حداقل ممکن بود؛ انتشارات ژوهانسبورگ اولین کتاب داستانم به اسم «علفها آواز میخوانند» را 150 پوند ازم خریده بود. بهم یادآوری کرده بودند به خاطر فضای اعتراضآمیز اثر، چاپ آن ممکن است مدتها طول بکشد.
چند چمدان کتاب همراهم بود که نمیتوانستم از خودم جداشان کنم، چند تایی لباس و چندتکه جواهر کمارزش. پول ناچیزی را که مادرم بهم تعارف کرده بود، رد کرده بودم. چون خودش هم ندار بود. جوهره و دلیل اصلی این سفر، دوری از او بود. دوری از او، دوری از خانواده و دوری از رودزیای جنوبی با آن فضای وحشتناک تبعیض نژادیاش.
دیگر آزاد بود، میتوانستم خودم باشم، میخواستم روی پای خودم بایستم و زندگیام را خودم اداره کنم. ابتدای جوانیام را توصیف میکنم؟ نه، نزدیک 30 سالم بود و دو ازدواج را پشت سر گذاشته بودم.
...