روز جمعه بعد از ظهر ما بعد از یک هفته خونه ی خودمون موندن برای اینکه سردیمون نشه بازم برگشتیم خونه ی مامانم اینا.
(تو پرانتز اینو بگم که داداشم تو اسفند ماه امتحان ارشد داد و ما همه منتظر جواب کنکور بودیم. من هفته ی پیش تو رادیو شنیدم که جوابها رو آخر اردیبهشت میدن٬ اما با اینهمه مشغله ذهنی که الان دارم
واقعا یادم نبود که اون جمعه که ما داشتیم میرفتیم خونه ی مامانم اینا همون آخر اردیبهشته!)
خلاصه ما کلی بار و بندیل جمع کردیم و اون رو به عنوان اولین مرحله ی اساس کشی تلقی کردیم و یا علی از تو مدد راه افتادیم به سمت خونه ی مامانم. آوا تو ماشین مثل همیشه خوابش برد و وقتی رسیدیم احمد اول آوا رو برد داخل خونه و من داشتم یه سری از وسایل رو از تو ماشین در میاوردم. آوا که تا پای احمد به داخل خونه رسید از خواب بیدار شد و با دیدن مامانم کلی جیغ از سر شوق کشید و چسبید به مامانم و هنوز هم با گذشت چند روز اصلا از بغل مامانم پایین نمیاد
خلاصه من تا پام رو تو خونه گذاشتم دیدم مامانم با یه برق خاصی تو چشاش گفت یه خبر خوب! مژده گونی بده! و من هرچی فکر کردم نفهمیدم که اون خبر مربوط به چیه
که یک دفعه مامانم گفت بهمن رتبه اش ۳۶ شده! وااااااایییییییییی خدایااااااااااااااا باورم نمیشد.... فقط از خوشحالی داد میزدم. همش میگفتم خدایا شکرت خدایا شکرت
بعد هم کاشف به عمل اومد که داداش بهمن تو رشته ی هوش مصنوعی رتبه ۳۶- تو رشته ی سخت افزار رتبه ی ۴۲ و تو رشته ی نرم افزار رتبه ی ۱۰۷ آورده. و چون علاقه ی خودش از دوره ی لیسانس هوش مصنوعی بوده همون گرایش رو انتخاب میکنه.
الان هم مشغول بررسی اساتید هست تا بین دو دانشگاه تهران و صنعتی شریف یکی رو انتخاب کنه.
داداش جونم خسته نباشی. از خدای مهربون میخوام که همیشه برات شادی رو رقم بزنه و بخاطر تلاشهات همیشه تو رو تو اوج بنشونه.