چرا هربار که هفتم تیر میرسد سفره دل گرفتهام را نزد تو میگسترم؟
شاید چون سایه تو را همچنان بر سرم گسترده میبینم.
شاید هم که چون نمیگذارند صدایم شنیده شود، به دنبال چاهی میگردم تا آهی برکشم.
یاد روزهای سختی میافتم که در مقابل هجمه ناجوانمردانه زبانهای پلشت سکوت کردی و افتراها و دشنامها را از دوستان دیروز و دشمنان آن روز و امروز صبورانه شنیدی و دم فروبستی.
تو قربانی التقاط و تحجر شدی:
التقاط تو را ترور شخصیت کرد،
تحجر در مقابل رضایتمندانه سکوت کرد،
و آنگاه بود که فاجعه هفتم تیر به آسانی اتفاق افتاد.
این بار اما، روایتی معکوس در کار است:
تحجر، اندیشههایت را بر نمیتابد و تجلی سبز آن را تحمل نمیکند،
التقاط شادمانه برحق بودن خود را اثبات میکند،
و این تویی که یکبار دیگر به قربانگاه فرستاده میشوی.
بگذار که این بار سخنم را با شعری از شفیعی کدکنی به پایان برسانم:
تو در نماز عشق چه خواندی که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنههای پیر
از مردهات هنوز پرهیز میکنند
......
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هرجا که بُرد
مردی زخاک رویید