جیگر طلای مامانش جدیدا یه کارایی میکنه که همه شاخ در میارن!
یکی از اون کاراش جیغ کشیدنه...
مامانی! این دیگه چه کاریه که یاد گرفتی؟ کی بهت یاد داده که جیغ بزنی؟ اونم اینطور جیغایی؟؟؟؟ با ریز ترین صدای ممکن جیغ میزنی. اولین بار که این کار رو کردی بغل خودم بودی. گذاشتمت زمین که یه دفعه جیغت به هوا رفت. منو میگی دلم هری ریخت
گفتم نکنه سوزنی- تیغی- خاری- چیزی رفته تو بدنت. زود بلندت کردم و شروع کردم به وارسی کردن تو. اما در عین ناباوری دیدم داری آواز میخونی و میخندی!!!! مامان جون به خدا منم آدمم. روبات که نیستم. اون لحظه داشتم سکته میکردم. یه کم آروم تر جیغ بزن....
یه کار دیگه که کاری اساسی دست همه داده ددر بردن آوا خانومه. از صبح کله ی سحر که بیدار میشه میره جوراب و کفشش رو پیدا میکنه میاره میده بهت که پاش کنی. بعدش دستت رو میگیره و میبره دم در که منو ببر ددر.
طفلی مامانم و البته داداشم در طول روز چندین بار خانومی رو میبرن بیرون و آوا پدر هرچی مورچه و پیشی و کلاغه در میاره. مورچه ها که بیچاره ها جون ندارن از دست آوا. مثلا میاد نازشون کنه. با انگشت میکشه روشون و اونا هم ....(انا لله و انا الیه راجعون)
جدیدا یاد گرفته برا آدم تاپ تاپ خمیر میکنه. باید بشینی و آوا بزنه پشتت و خودش به همراه آدم تاپ تاپ خمیر میخونه... (نمیدونین چقدر خوردنی میشه اون موقع)
نی نای هم که به محض شنیدن هر آهنگی اجرا میشه و ما هم حتما حتما باید دست بزنیم. البته هر روز یک حرکت جدید به نی نای نای آوا اضافه میشه. دیشب به حالت نیم خیز در میومد و رو زانوهاش میرقصید...
و دیگه اینکه جدیدا خیلی لجباز شده. نمیدونم باهاش چکار کنم!!! هرکاری رو که بهش میگی نکن میکنه و اتفاقا خیلی هم تو انجام دادن اون کار اصرار داره. میره سر کابینت و هرچی وسیله ی خطرناکه برمیداره. میگی آوا نکن! جیززززه! و یه چیز دیگه بهش میدی. گریه میکنه و پا میکوبه زمین که الا و بلا من همون رو میخوام (مامان جون تو هنوز نمیتونی حرف بزنی و این کارها رو میکنی! نگران وقتی هستم که به امید خدا بیشتر عقلت برسه...)
وقتی هم که داری با کسی حرف میزنی بدش میاد. میگه فقط و فقط با من حرف بزن. قبلا به آوا نگاه میکردیم و حرف خودمون رو میزدیم. اما حالا میفهمه و میگه فقط باید با اون حرف بزنیم
عکس باباییش رو که میبینه پر درمیاره دخترکم. نیست که بچه ام باباش رو زیاد نمیبینه!!! با یه خوشحالیی انگشت میذاره رو عکس باباش و میگه نی نی! میگم دخملی این که نی نی نیست! باباست و خیلی هم بزرگه!
اما دخملم هی اصرار میکنه نی نی! میگم باشه حالا که تو میخوای نی نی....
از شیرین کاریهای دخملم هرچی بگم کم گفتم. هر روز یه کار جدید و یه سورپرایز واسه ما.
خدایا هزار هزار بار شکرت که این شیرینی رو به زندگی ما هدیه کردی. ما سعی میکنیم قدرشو بدونیم و از پس مسوولیتش خوب بر بیایم.
پ.ن.۱ چند روز پیش دخترکم مریض شد و حسابی حال منو گرفت. سرماخورده بود و چون سه تا دندون هم داره باهم در میاره اونم مزید بر علت شده بود و حسابی دخترم رو کلافه کرده بود. اما خدا رو شکر الان بهتر شده. دوستت دارم دنیا دنیا....
پ.ن.۲ آوا کما فی السابق غذا نمیخوره. نمیدونم باهاش چکار کنم! خیلی ناراحت این قضیه هستم. انگار که غذا جنه و آوا بسم ا... تا قاشق رو میبینه روشو برمیگردونه و جیغ میزنه. دیشب با کلی بازی و دالی موشه یه کم تخم مرغ خورد. اینقدر خوشحال بودم که میخواستم زنگ بزنم و این خبر مهم رو به احمد بدم. آوا من خیلی نگرانتم مامانی...