هیچ غمی نداشتی که به خاطرش اشک بریزی
آن روزهای کودکی چه زود رنگ تاریکی گرفتند
پدرم مدتهاست که تو را در خوابهایم جستجو می کنم اما هیچ نشانه ای از تو نمی یابم
تمام دفتر خاطراتم پر شده از نام تو واشکهایم که بی اختیار از گونه ام جاری می شود و گل سرخی که لای دفترم گذاشته ام و با دیدن آن تو را تجسم می کنم
گاهی آرزو می کنم دوباره کودکی شوم که همبازی اش پروانه های سرگردان دشتهای بی کران است
کاش می توانستم با خاطراتت زندگی کنم اما دریغ از یک خاطره کوتاه
دریغغغغغغغغ