![](http://capitalistliontamer.files.wordpress.com/2009/10/jonas-brothers-disney-channel-games-nc.jpg)
![](http://cdn.buzznet.com/media-cdn/jj1/headlines/2008/09/jonas-brothers-demi-lovato-london.jpg)
![](http://images2.fanpop.com/images/photos/3300000/jonas-brothers-the-jonas-brothers-3304572-1024-768.jpg)
![](http://images.eonline.com/eol_images/Entire_Site/20080505/425.jonas.bros.050508.jpg)
![](http://www.jonasbrotherszone.com/pictures/jonas-brothers-1.jpg)
به هوادارای جو برنخوره منظور خاصی ندارم
واقعا که
مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود
و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی گفت:
زن های وحشی آمازون از هریک از ما خواستند
به عنوان آخرین خواسته و وصیت چیزی را از آنها بخواهیم
تا برای هریک از ما انجام بدهند
هریک از دوستانم تقاضاهای خود را گفتند و
آنان خواسته های دو دوستم را انجام دادند و سپس آنها را کشتند
وقت نوبت به من رسید بسیار وحشت زده و ترسیده بودم ........
که ناگهان فکری به خاطرم رسید و به آنها گفتم:
آخرین خواسته من در زندگی این است که
لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!!!!
نتیجه اخلاقی: زشت ترین زن دنیا وجود خارجی ندارد.
---------------------------------------------------------
۱- خدا نصیب نکه
۲- داستان یک جوری راست میگه !!!
چون تا لوازم آرایشی هست دیگه زن زشت وجود خارجی نداره
۳- به قول یک عالم هم زن زیبا عمر مرد را کوتاه میکنه
مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:
اگه یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی......
مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پاش.
مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی را ندید
بهرحال نجات پیدا کرده بود
به راهش ادامه داد
به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت:
ایست
مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلوش رد شد
بازم نجات پیدا کرد
مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد
من فرشته نگهبان تو هستم
مرد فکری کرد و کفت:
پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کجا بودی
طوطي و بلبل |
نه طوطي باش كه گفته ديگران را تكرار كني و نه بلبل باش كه گفته خود را هدر دهي .. سعيد نفيسي .. ........................................................................................................................... |
|
|
|
|
|
|
|
|
پل هاي زندگي
سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي ميکردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد ...
كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد .
نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده است .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم.نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار.
برادر بزرگ تر به نجار گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟ نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم !
هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟
در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست. وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است...
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم...
تعداد صفحات : 545