گوشی رو گذاشت خیره شد به نقطه ای روی دیوار، باورش نمیشد. تمام شد؟
نمیدونست باید چیکار کنه، گریه کنه یا بخنده؟ به چی بخنده؟ واسه چی گریه کنه؟ حالا دیگه مطمئن بود نیست، اینو صدای پشت تلفن گفته بود صدای پر از بغض!. آره فقط کافیه یه بلیط بگیره بره خونه! آره بره ببینه از نزدیک نبودنشو!
یعنی الان خونه چه شکلیه؟! بقیه چیکار میکنن؟ اونا هم مثل این بهت زده دیروز و امروز و فردارو نگاه میکنن
اصلا خونه رو میشه تصور کرد؟! یک روز بی اون، بی صدای اون...
گوشاشو گرفت ، یه گوشه نشست دورترین جا- تمومش کن، تمومش کن ...
حالا دیگه لازم نبود- تموم شده بود. واسه همیشه تموم شده بود، دیگه صدایی نبود برای شنیدن.
رفت سمت کمد چمدون چرمیشو از زیر کمد در آورد. همونی که چند سال پیش پر بود از خاطره های بچگیش همونیکه با گریه برداشته بود و رفته بود بدون اینکه بر گرده، رفته بود که بر نگرده، به خودش قول داده بود، تا امروزم سر قولش بود اما حالا باید برگرده بهش میگن بیاد ، میگن اونی که به خاطرش رفتی نیست، حالا میخوان که بیاد
خودش؟
نمیدونه ، فقط داره لباسارو دونه دونه میچینه تو چمدون تابرگرده به گذشته، به خونه!
خونه چقدرپیر شده، انگار کمرش شکسته ، عزا از در ودیوار ش میباره، پاشو گذاشت داخل
سالها گذشته بود چقدردور چقدر غریب
یه آشنا، یه آغوش گرم، صدای گریه...
مبهوت بود خیره به در و دیوار، قاب عکس بالای خونه چشمهایی که پر از سوال بود، دلش تنگ لمس چشمها شد
چقدر صدا دور و برش بود
این همه صدا تا حالا کجا بود؟ همه فریاد میزدند
صداها دیگه یکی نبود!
گوشاشو گرفت، یه گوشه نشست، دورترین جا، تمومش کنین، تمومش کنین...