حالم خوب است
هنوز خواب میبينم
ابری میآيد
و مرا تا سرآغازِ روييدن ... بدرقه میکند.
تابستان که بيايد
نمیدانم چندساله میشوم
اما صدای غريبی
مرتب میگويَدَم:
- پس تو کی خواهی مُرد!؟
ریرا ...!
به کوری چشمِ کلاغ
عقابها هرگز نمیميرند!
مهم نيست
تو که آن بيدِ بالِ حوض را
به خاطر داری ...!
همين امروز غروب
برايش دو شعر تازه از "نيما" خواندم
او هم خَم شد بر آب و گفت:
گيسوانم را مثلِ افسانه بباف!