مهم اينه كه كوير رو با همه عظمتش سپردم به دل بزرگ مردماش و اومدم به شهري با خيابونهايي بي انتها و درختهايي يكدست و بلند كه تو اين چند روز بدجور قدم هاي منو بو كشيدن ...
اومدم به اتاق كوچيك و دنجي كه پنجره ي روبه حياط زيباش آخرين كسيه كه با خورشيد وداع مي كنه ...
و ديگه اينكه اينجا از مگس و ملخ خيلي خبري نيست كه واسشون بنويسم!! بجاش اونقدر جوجه كلاغ خوشگل هست كه موضوع كم نيارم!!
پ ن :
چند روز پيش يك كامنت بي نام دريافت كردم . احساس مي كنم كامنت مال كسيه كه فقط منو تو اين دنياي مجازي نميشناسه! كامنت مربوط به روز جمعه 11 تيره . از نويسنده اش مي خوام كه اگه دوباره به اينجا سر زد حتما خودش رو معرفي كنه ...