- " نمیشه توی کار نیارید. زمین باتلاقیه که باشه. فکر کنین چطور میشه از روش رد شد. هر کاری راهی داره."
- توی یکی از اتاق های تاریک سه در چهار گلف جلسه داشتند. متوسلیان، خرازی، ردانی پور، همت و ... خیلی سر و صدا می کردند. از تدارکات بگیر تا طرح عملیات و گله از آموزش بسیجی ها. حسن به آن ها گفت "می خواین بریم از آمریکا تکاورای آموزش دیده قوی هیکلشون رو براتون بیاریم؟ بابا با همین بچه بسیجی های شهری و دهاتی کار کنید. اگه می تونین همین ها رو بسازین". فقط حسن حریف آن ها بود.
- ده روز پیش گفته بود جزیره را شناسایی کنند، ولی خبری نبود. همه اش می گفتند "جریان آب تنده... نمیشه رد شد، گرداب که بشه، همه چیز رو می کشه تو خودش."
- جواب می داد "خب چی کار کنیم؟ می خواین بریم سراغ خدا بگیم خدایا آب رو نگه دار! شاید خدا روز قیامت جلوت رو گرفت و پرسید تو اومدی؟ اگه می اومدی، شاید کمک می کردیم. اون وقت چی جواب می دی؟" می گفتند "آخه گرداب که بشه..." تندتر جواب می داد که "همه اش عقلی بحث می کنه! تو بفرست، شاید خدا کمک کرد..."
- فرمانده تیپ گفته بود توپ 107 نداریم که بدهیم. حالا چی کار کنیم؟" تند جواب داد "یعنی چی که نداریم؟ اگه می خوان گربه برقصونن، ما هم بلدیم. بابا جنگه، سمج باشین. برو به اون فرمانده پدرسوخته بگو اگه ندی، گردان برای عملیات نمی یارم. اون وقت ببین داره یا نه؟"
سردار شهید حسن باقری را خیلی دوست دارم؛ یک آدم کار درست بود و نابغه. یک استعداد تمام. برایش غیرممکن وجود نداشت؛ همانطور که ناپلئون می گوید در قاموس من، لغت غیرممکن وجود ندارد. او، موفقیت و تکلیف را با هم قاطی کرده بود و معجونی عجیب به دست آورده بود. حرف هایی از او را اینجا می آورم تا مروری باشد برای خودم؛ و مروری باشد برای سرداران شکم بیرون داده سپاه امروز.