تنها در بی چراغی شب ها مانده ام
دست هایم تهیست٬ در برگریز سرد لحظه هایم
همۀ ستاره هایم در جشن تاریکی تنهایی ام دعوت شده اند
در ظلمت شب روشنی ماهم نیست
مشت من ساقۀ خشک وجودم را می فشارد
لحظه هایم از طنین ریزش ستاره هایم می نوازد
صدای نفس هایم با طرح تنهایی ام آمیخته است
قطره های ستاره در تاریکی درونم می درخشد
ماه من
تو که از بیراهۀ لحظه ها، میان دو تاریکی، به من پیوستی
شبم را با وجودت مهتابی کن
همۀ تپش هایم از آن تو باد
ماه شب های تاریک من
میبینی برگریز سرد ستاره هایم را؟؟
دستم را به سراسر شب کشیده ام
آهنگ مه آلود تاریکیم نیایش تو را گم کرده است
بی چراغی شب هایم
بستر خاکی غربت هایم
در جست جوی توست
در عصیانی پیکرم شعلۀ گمشده تو را میجویم
ماه من شبم را مهتابی کن...