امروز میخوام درباره باباهایی بنویسم
که عادت کردند با دادکشیدن
با کتک زدن
حرف خودشون رو به کرسی بشونند
فکر میکنند هر چی صداشون رو بالاتر ببرند
بیشتر به حرفش گوش میدند
چرا نمیفهمند حرف اگه حرف حساب باشه
با آروم ترین صدا هم شنیده میشه
اما اگه حرف حرف حساب نباشه
با بلندترین صداها هم شنیده نمیشه
فکر میکنند احترام رو باید با قلدری به دست بیارند
چرا نمیفهمند که احترام احترام میاره
و با دادکشیدن فقط ارزش خودشون رو زیر سوال میبرند
اگه قرار باشه آدم با کتک زدن حرف بزنه
پس فرق ما آدما با حیوونا چی میشه ؟
چرا فکر میکنند بخاطر اینکه چند سال زودتر از ما
پا به دنیا گذاشتند بیشتر از ما میفهمند
چرا فکر میکنند همه حرفای اونا درسته و همه حرفای ما اشتباه
آخه وقتی زندگیاشون پر از اشتباههای کوچیک و بزرگه
چطور توقع دارند که ما اونا رو الگو خودمون قرار بدیم
چطور توقع دارند یه عمر راه زندگی خودشون رو اشتباه انتخاب کردند
حالا هم راه مارو اشتباه انتخاب کنند
من دوست دارم راه خودمو خودم انتخاب کنم
حتی اگه پر باشه از اشتباه ............
پی نوشت اونا رو دوستم نوشته بود این پایینی ها هم درد دل خودم بود
ببینید چه زجری میکشم من
چرا؟ اخه چرا ادمو کتک میزنن مجبور میکنن
مث کوزت بینوا کار کنیم تا خرج اعتیادشونو در بیاریم
یا مث دخترک کبریت فروش میفرستنمون تو خیابون ادامس و سیگار و گل بفروشیم
تا خرج خودمون و در بیاریم
اخه چقدر باید از کمر بند بابایی بترسیم و زیر مشت و لگدش زجر بکشیم
اه ای پدر ای ستمگر تو رو خدا یکم با ما مهربونتر باشین