بالاخره رفتم دکتر و بعد از اینکه یه سرنگ گندهخون ازم گرفتن جواب آزمایشم گفت فقر آهن شدید دارم و دکتر بی معرفت یه عالمه آمپولو کپسول هم داد و گفت نباید عصبی بشم و باید آرامش داشته باشم و دور از استرس وهیجان باشم...
که بمیرم براش چقدر خوشحاله.... دیروز به جاییرسیدم که با تمام وجود به مرگ نزدیک شدم....
اگه یکم دیگه فرصت داشتم و داداش پیمان تویزندگیم نبود قرص ها و یه لیوان آب و خلاص....
اما نشد شاید هم عرضه نداشتم.... ولی نه تصمیممرو گرفته بودم خیلی جدی بودم و از هیچی هم نمیترسیدم ولی وقتی احساس کردم اگهبمیرم داداش پیمانم توی اون دنیا نیست یه لحظه دلم لرزید و تازه اونجا بود کهفهمیدم چقدر پیمان رو دوست دارم و اون یه جورایی بهانه ی زندگیمه...
خلاصه که بازم موندیم توی این دنیا واگه مامانیکم دیر تر نرم میشد دیگه بیخیال پیمان هم میشدم...
به جرات میگم دیروز بدترین روز زندگی منبود..... بدترین....
بیخیال....
یه شعر بسیار زیبا از استاد احمد شاملو....
روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادریست
روزی که دیگر انسان حماسه نیست
و هر شمشیر تیغه ی گاو آهنی شده است
روزی که دیگر در های خانه شان را نمیبندند
قفل افسانه ایست و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف زندگیست
تا من بخاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم!
روزی که هر لب ترانه ایست تا کمترین سرود بوسهباشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانهبریزیم
و من آنروز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
...