میروم و تو
تنها نخواهی ماند ...
و تو فراموش خواهی کرد
این رویای فراموش شده را ...
و چشمانت
برای رفتنم
به لرزش نخواهند افتاد ...
و دستانت
در تکرار آن روز بارانی
هرگز نخواهد گریست ...
نگاهم کن ...
من تو را ار افق های آبی هدیه گرفتم
من با بالهای شکسته میان دست های تو پرواز کردم ...
من تو را
پشت دیوارهای شکسته بی کسیم یافتم ...
من تو را
برای بودن یافتم نه برای
رفتن ...
بگذار بگویم بی تو
گلهایم بی آب خواهند ماند ...
بگذار بگویم بی تو
لحظه هایم خواهند پژمرد ...
بگذار بگویم بی تو
اشکهایم بی کس خواهند ماند ...
می دانم ، می شنوی
هق هق بی صدا و غریبانه شبانه ام را ...
می دانم ، میبینی
شب های تاریک و بی ستاره ام را
و میدانم که
چشمان تو
تنها فانوس این راه نرفته بود ....
و اکنون دیگر ...
راهی نیست که انتهایش به انتظار من ایستاده باشی ...
دیگر چشمان رویاییت
میان ازدحام عطر آگین خاطره
به دنبال اندام بارانی شعرهای من
نخواهند گشت ....
دیگر زبانت از به زبان آوردن نام من
به سختی حرکت نخواهد کرد ...
دیگر نیندیش
به روزهای تلخی که بر من و تو گذشت ....
دیگر نیندیش
به دروغهایت که تنها ترانه های لحظه های دروغین خوشبختی من بودند ...
دیگر نیندیش
به دلخوشی های بلند من برای دیدارهای کوتاه تو ....
دیگر نیندیش
به غربت گوشهایی که به حرمت صدای تو صدایی دیگر نشنید ...
می خواهم صدایت را قاب کنم
زیرا تنها صداست که میماند ...
و این دختر بارونی در آستانه این فصل سرد
ایمان می آورد به آغاز بی تو
آغاز بی من ....
و ماندن تو ...
ماندن دور از من ....
تو بمان
کنار قلبی که از من به امانت گرفتی و پس ندادی ....
تو بمان
کنار انتظارهای بی رنگ من ...
تو بمان
دور از دستهای کوچک و خالی من هنگام برگشت از بیراهه های مسکوت عشق تو ...
تو بمان
آن سوی پنجره تردید ...
و من ...
برای خاطراتت دست تکان میدهم ...
و میدانم که تو
ا ز حرفهایم ، نگفته هایم
خواهی رنجید ....
و میدانم اشکهای پنهانم را
نخواهی دید ...
و میدانم این قصه هم به سر رسید ...