خداوند روز اول آفتاب را آفرید ...
روز دوم دریا را ...
رو زسوم صدا را ...
رو زچهارم رنگها را ...
روز پنجم حیوانات ...
روز ششم انسان را ...
و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی نیافریده است ؟؟؟
پس تو را برای من آفرید ...
سلام ...
من دانشگاه نرفتم . یعنی حریف بابا نشدم
. حالا دوباره دارم میخونم
. از طرفی ناراحتم که نرفتم از طرفی خودمو دلداری میدم که شاید امسال بهتر قبول شم
. یعنی امیدوارم که این طور باشه . چون من سال پیش خیلی کم درس خوندم . خوب اگه بیشتر بخونم حتما" نتیجه بهتری میگیرم . شمام بیکار نباشید برای من دعا کنید
و هر راهی برای بهتر درس خوندن میدونین به من بگین . تو این مدت که دارم درس میخونم زیاد وقت نمیکنم آپ کنم اما سر میزنم .
یه داستان کوتاه اما ...
با یه شکلات شروع شد . من یه شکلات گذاشتم تو دستش ، اونم یه شکلات گذاشت تو دست من . من بچه بودم اونم بچه بود . سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد . دید که منو میشناسه . خندیدم .
گفت دوستیم ؟؟
گفتم دوسته دوست .
گفت تا کجا ؟؟
گفتم دوستی که تا نداره .
گفت تا مرگ .
خندیدم و گفتم : من که گفتم تا نداره .
گفت باشه تا پس از مرگ .
گفتم : نه... نه ... نه ... نه ... تا نداره .
گفت قبول . تا اونجا که همه دوباره زنده میشن . یعنی زندگی پس از مرگ . بازم با هم دوستیم تا بهشت تا جهنم تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم .
خندیدم و گفتم : تو براش تا هرکجا که دلت می خواد یه تا بزار. اصلا" یه تا بکش . از سر این دنیا تا اون دنیا . اما من اصلا" براش تا نمی زارم .
نگام کرد . نگاش کردم . باور نمیکرد . میدونستم اون می خواست حتما" دوستی ما تا داشته باشه . دوستی بدون تا رو نمی فهمید ...
گفت بیا برای دوستیمون یه نشونه بزاریم .
گفتم باشه . تو بزار .
گفت شکلات . هر بار که هدیگرو میبینیم . یه شکلات مال تو یکی مال من . باشه ؟؟
گفتم باشه .
هر بار یه شکلات می زاشتم تو دستش . اونم یه شکلات تو دست من . باز هدیگرو نگا میکردیم .یعنی که دوستیم . دوسته دوست .
من تندی شکلاتمو باز میکردم میزاشتم تو دهنم وتند و تند میمکیدم .
میگفت: شکمو . تو دوست شکموی منی .
و شکلاتشو میزاشت تو یه صندوقچه ی کوچولوی قشنگ .
میگفتم بخورش .
میگفت : تموم میشه . می خوام تموم نشه . برای همیشه بمونه .
صندوقش پر از شکلات شد . هیچ کدومشو نمی خورد . من همشو خورده بودم .
گفتم اگه یه روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن یا کرما . اونوقت چی کار میکنی ؟؟؟؟؟
گفت مواظبشون هستم .
میگفت می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم . و من شکلاتمو میزاشتم تو دهنمو میگفتم نه ... نه .. نه ..تا نه .. دوستی که تا نداره .
یک سال ...دو سال ...
چهار سال ..
هفت سال .. ده سال ...
بیست سالش شده .. اون بزرگ شده منم بزرگ شدم ..
من همه ی شکلاتامو خوردم . اون همه ی شکلاتاشو نگه داشته . اون اومده امشب تا خداحافظی کنه . می خواد بره . بره اون دور دورا . میگه میرم اما زود برمیگردم . من که میدونم میره و بر نمیگرده .
یادش رفت شکلات به من بده .
من که یادم نرفته . یه شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم این برای خوردن . یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش . اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت .
یادش رفته اون دیگه صندوقی داره برای شکلاتاش . هر دو تا رو خورد . خندیدم . میدونستم دوستی من تا نداره . میدونستم دوستی اون تا داره . مثل همیشه .
خوب شد همه ی شکلاتامو خوردم . اما اون هیچ کدومشونو نخورده .
حالا با یه صندوق پر از شکلاتای نخورده چی کار میکنه ؟ ؟
قشنگ بود نه ؟؟؟؟؟؟؟
تا بعد ....