تور بر سینهی سراب نشست، لرزه بر آبشار نور افتاد
پیرمردی سوار بر قایق، باز دریا دلش به شور افتاد
آمد و تور نخنمایش را، باز همخوابه کرد با امواج
قهرمان همیشهی دریا – آن پری – آخرش به تور افتاد
ماهی سرخ و کوچک دریا، رفت و دیگر کسی ندید او را
روزی از روزهای بارانی، توی تُنگابهی بلور افتاد
او که هر روز با رفیقانش، بالدربال موج میرقصید
آه! تصنیف موج یادش رفت، از رفیقان خویش دور افتاد
شانزده سال بعد از این قصه، با تمام وجود حس کردم
من همان ماهیام که چندی پیش، دل به دریا زد و به تور افتاد
علیرضا بدیع