نزدیک یه ماه پیش پسر همسایمون اسمش علیرضاست اومده بود دمه خونمون...
خیلی واسم جالب بود اخه ما قبلا خانوادگی با خانوادشون درگیر شده بودیم و الان که سه
چار سالی ازش میگذشت بازم هممون یادمون مونده..
بگذریم پسری که به بابام به زور سلام کرده بود امده تا از بابام کمک بگیره یه جورایی شبیه علی صادقیه
بازیگررو میگم...
داداش علیرضا یه چار سالی هست که زمین گیر شده سرطان خون داره و همیشه درداشو با مرفین
اروم میکنن...
اون روزم جمعه بود و نمیتونستن از دکترش نسخه بگیرن اومد که برن بیمارستان داداشم اینا
ازش مرفین بگیرن...
اون روز ارومش کردن....مثه اینکه فرداش نزدیک ساعت ۱۰ حالش بد میشه و از اونجایی که
دکترا ازش قطع امید کرده بودن اونا فقط میتونستن بشیننو پرپر شدنشو ببینن و هیچ کاری از
دستشون بر نمیومد...
اون شب به خیر گذشت تا یهو غروب دیدیم رفت و امد خونشون زیاد شده مشکوک میزدن...
با یکم کنجکاوی فهمیدم که فامیلاشون میان این دمه اخری ببیننش...
چه فامیلایی داشتن..بیچاره اون حالش بد بودو من همه توجهم به فامیلاشون بود...
کمترین و ضایع ترین فامیلشون کمری داشت......جالب اینجاست که خودشون اه در بساط نداشتند
علیرضا یه پراید نوک مدادی داشت باباشم که فوت کرد از ظاهرشون معلوم بود چیز خاصی
واسشون نذاشته یعنی نداشته که بزاره واسه همین از دیدن فامیلاشون تعجب کردم....
شب اون روز از ساعت ۲ شب شروع کردن به جیغ زدنو گریه کردن من که خواب بودم مامانم
میگفت از ۲ شب شروع کردن و ما هم تو استرسیم نتونستیم درست بخوابیم...
فردا صبح با سر صدای اونا از خواب بلند شدم...یه دختر سه ساله داشت اخ که چقدر
دخترش خوشکل بود...
ریزه میزه سفید با موهای طلاییه فر چشای ابی......چقدر دلم واسه دخترش سوخت بیچاره
حتی وقتی بزرگ شه از مردن پدرش هیچی یادش نمیاد...دوباره فامیل قشنگاشون اومدن....
کاراشونو از پشت پنجره نگاه میکردم....حتما میخواستن برن بهشت زهرا دیگه...من که اصلا
روم نمیشد تشیع جنازه یه غریبه برم به مامانم گفتم اگه خواستین برین بهشت زهرا منم ببرین....
خیلی دوست داشتم بقیه فامیلاشونم ببینم......
چه ضد حالی.........
..
...
اونا بچه ایلام بودنو و مثه اینکه پسره تو وصیت نامش خواسته بود که تو شهر خودشون دفنش کنن...
همون موقع همه فامیلاشون هلک هلک جنازرو بردن ایلام....
تصور کنید ایلام چقدر با تهران فاصلا داره با اون حالی که اونا داشتن خیلی واسشون سخت بود...
رفتن................
تو یه اپارتمان سه نفر از سه طبقه پشت سر هم فوت کردن پیر....میان سال...جوون....
هنوز چهل این یکی نرسیده یکی دیگه مرد و ....
خیلی وقته تو فامیلای ما کسی نمرده البته این سری که شمال بودیم گفتن پسره یکی
از فامیلای دورمون خودکشی کرده اونم تو سربازی دلم واسش سوخت ولی با وضعیت مالی که
اونا داشتن پسره به ایندش فکر میکرد ده بار میمرد و زنده میشد فکر اینکه اینم میخواد یه
کشاورز ساده مثه باباش بشه و جوجه کشی راه بندازنو با بدبختی زندگیرو پیش ببرن واقعا دیوانه
کننده است...
زیادی حرف زدم..
اینم واسه سرحال شدنتون...:
عزيزم زندگي هميشه بهار نيست
گاهي ابر خزان بر آن سايه مي افکند
و دست بي وفايي روزگار با وفا ترين دوستان
را از هم جدا مي کند.....
اگر روزي چنين شد تو نيز به اين نوشته بنگر
وبخاطر خاطراتم اشک بريز...؟
زندگي زيباست عشق روياست محبت تنهاست دوستي از همه والاتر است...
از آن زماني که هنر دوستي را فهميدم فقط تو را مي بينم..
که تکیه گاهي از محبت هستيم و من در اين ميان
چون پرندگان آشيان گم کرده در جستجوي پناهگاه مطمئن تو را يافتم
دوري ات را نمي توان تحمل کرد ولي چه توان کرد
...که رسم روزگار چنين است...