loading...
sms زییاترین پیام کوتاه
محمد کربلائی بازدید : 301 چهارشنبه 16 تیر 1389 نظرات (0)
 

 

 

امروز میخوام یه خاطره هر چند به یاد موندنی ولی تلخ و خنده دارو واستون بنویسم..:

 

 

اول دبیرستان بودم دقیقا روزشو یادم نیست ولی به احتمال خیلی زیاد پنج شنبه بود اخه خونه

داداشم اینا دعوت بودیم...

مثل الانم مریض بودم یه سرما خوردگیه سرسخت....انقدر دکتر نرفتم تا اون شبی که قرار بود بریم

 خونه محمد اینا حالم خیلی بد شد سرم به شدت درد میکردو سرگیجه داشتم..

عوارض جانبی سرماخوردگیم خودتون در نظر بگیرین..چه شود...

دکتر بهم یه شیشه شربت داد که فکر کنم واسه گلو درد بود سه چارتا قرص مختلفم

تو پاکت بود با یه امپول....

از وقتی این اتفاقی که هنوز نگفتم واسم پیش اومد هروقت میرم دکتر میگم اگه میشه

امپول بدین از قرص متنفرم....

خلاصه داروهارو که گرفتیم یه سره رفتیم خونه داداشم اینا یکی از داداشام اسمش مهران...

دکتره نمیدونم چرا هروقت میخواد واسه بستگانش امپول بزنه یه جوری میزنه که تا یه ماه

 ناکار بشن که دیگه طرفش نری شایدم از امپول زدن بدش میاد....

علی رقم میلش اومد امپولمو بزنه بد از کلی غر غر کردن که من مگه امپول زنم و

با کلی منت واسم زد...

حالا نوبت خوردنه قرصا و شربت بود...بعد از زدن امپول چشام همش سیاهی

میرفت نمیتونستم درست نفس بکشم به الهام گفتم واسم اب بیاره تا بتونم قرصامو بخورم...

تو یه فنجونه نسبتا بزرگ واسم اب اورد..تا به خودم اومدم دیدم اب تموم شده و دوباره خواستم

که واسم اب بیاره من تازه دو نوع قرص و خورده بودم. ولی چرا اب به این زودی تموم شد!...

ابجی مهنازم اومد جلو گفت:مگه تو الان این قرصارو از داروخونه نگرفتی با سر گفتم اره..

گفت پس چرا از هرکدوم جای سه تاش خالیه...

وقتی اینو گفت همه اومدن دورم جمع شدن....وا خدای من...!روی قرص نوشته بود روزی سه

تا و من هر سه تارو همون موقه خوردم تازه این واسه یه قرص بود تقریبا رو هم رفته12 تا قرص

خوردم...چقدر اون لحظه احمق به نظر رسیدم...

بابام همیشه تو کارا خونسرده و گفت که مهم نیست دو دقیقه دیگه میره دستشویی خوب میشه...

ولی محمد داداشم نزاشت گفت که اماده شم که بریم بیمارستان تو راه هی میگفت:

اخه تو چقدر خنگی اگه رو شیشه شربت مینوشت روزی سه قاشق حتما یه شیشرو سر میکشیدی...

من خودم سردرد داشتم از اینور مهناز میگفت خاکبرسرت کنن الان مویرگای مغزت پاره میشن...

من که حالیم نبود فکر کردم دارن جدی میگن از ترسم از هوش رفتم....

وقتی بیدار شدم دیدم تو اورژانسه بیمارستانم...

پرستارا میگفتن چیزی نیست دو راه دارین یا خودش مثه بچه ادم انقد  ابمیوه بخوره که بالا بیاره یا

باید بره بیمارستانه لقمان...

وقتی گفت لقمان تنم لرزید...یعنی میخواستن شیلنگ بزارن تو حلقم!!!!

اونا درگیره کارا بودن و من رو تخت نشسته بودم و سعی میکردم به حرفاشون گوش کنم

که یهو دیدم یه دختره همراه باباش اومده کنارم نشسته مثه اینکه منتظره کسی بودنو مجبور بودن

اونجا بشینن...باباش بهم گفت:میخواستی خودکشی کنی؟انقدر جدی گفت که خودم فکر کردم

همینطوره..

یه چش غوره بهش رفتم به دخترش گفت بیا بریم زیر لب با خودش میگفت چه دورو زمونه ای

شده تا از ننشون قهر میکنن هوای خودکشی به سرشون میزنه چه دلو جراتیم دارن...

خیلی بهم برخورد ولی چون میدونستم داره اشتباه فکر میکنه به روی خودم نیووردم...

مهناز واسم ابمیوه اوورد اونم البالو ...ترش ش ش ش...

نصفشو که خوردم هر چی خوردم بالا اوردم....حالا تو اون گیرو دار محمد تو استفراغم داشت

دنباله قرصا میگشت میگفت میخوام مطمئن شم که همش اومده بیرون...

  

خلاصه اون روز گذشت و هنوزم که هنوزه وقتی میخوان یه خاطره تعریف کنن اینو میگن و کلی به حماقتم میخندن...

 

                                                          ممنون که به کلبه درویشی خودتون اومدین

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
.::گروه اینترنتی اثیر::. بزرگترین گروه وبلاگی ایران با بیش از 5 سال تجربه درخشان و دارا بودن وبلاگ در بیش از50 سرویس وبلاگ دهی ایرانی و خارجی و تجربه ی افزایش بازدید در بیش 100 وبسایت که تا کنون اکثر انها در رتبه های زیر 50 در ایران قرار دارند وابسته به کانون فناوری تبلیغاتی راه هشتم بزرگترین مرکز لیزر و ساخت تندیس در ایران اس ام اس های سکسی خفن توپ حشری
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 5861
  • کل نظرات : 101
  • افراد آنلاین : 104
  • تعداد اعضا : 9
  • آی پی امروز : 278
  • آی پی دیروز : 55
  • بازدید امروز : 2,004
  • باردید دیروز : 83
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,563
  • بازدید ماه : 9,910
  • بازدید سال : 32,254
  • بازدید کلی : 1,323,065