<no title>

سلام..

دیشب قرار بود به مناسبت روز پدر داداشمو زن داداشم بیان خونمون...

کلی خوشتیپ کردم یه دامن زرد لیمویی بایه استین کوتاه زرد خیلی لباسامو دوست داشتم

واسه اولین بار بود که میخواستم اونارو بپوشم...

صدای زنگ که اومد با کلی ذوق و شوق رفتم دم در اخ که چه صحنه دل خراشی...

کلی حالم گرفته شد حدس بزنید کی پشت در بود!؟

اره خب داداشم و زنداداشم بودن ولی + پسر خالم...

زن داداشم دختر خالمه این پسر خالمم داداششه...با هم اومدن یعنی فک کنم به زور اوورده بودنش..

پسر خالم یه ادم مغرور از خود راضی که یه جورایی با خودشم قهره.

یه تیشرت سبز پوشیده بود با یه شلوار شیش جیب مشکی اخ کخ چقدر از

اون خالکوبی دستش متنفرم...

یه روزی عاشق همدیگه بودیم زیاد طول نکشید یعنی یکی دو ماه بدون اینکه کسی

بدونه با هم بودیم...

وقتی درو باز کردم داداشم گفت که برم لباس بپوشم رفتم تو اتاقم و با کلی کلنجار

رفتن با خودم که برم یا نه لباسامو پوشیدم خودمو اماده کردم که برم اخه میدونید ما یه دو

سه هفته پیش رفتیم خونشون و اون حتی واسه سلام کردن نیومد جلو...وقتی رفتم

تو پذیرایی اول به زنداداشم سلام کردم داداشمم که قبلش خودش اومد تو

اتاق بهش سلام کرده بودم بهمن حتی حاضر نشد از جاش بلند شه جواب سلامم به

زور داد یعنی جواب که نه سر تکون داد...

خدارو شکر یه سرگرمی بود که خودمو مشغول کنم خدا پدر فوتبالو بیامرزه خودمو مشغول فوتبال کردم...

اخ که نوبت شربت رسید از زیرش در رفتم و الهام زنداداشمو صدا کردم که ببره ولی شیرینیو نشد...

 با لرز بردمو خدارو شکر اتفاقی نیوفتاد...

هنوزم یه مهری ازش تو دلم بود ولی ازش خوشم نمیومد...

موقع شام هر یه لقمه ای ورمیداشت تو دلم میگفتم کوفتت بشه تو گلوت گیر کنه....

چقدر لاغر شده بود یه روزی یه دیس برنج سر پر و راحت میخورد هیکلش خوب بود...

مامانش بعد از دو ماه دوستیمون ازم خواستگاری کرده بود ولی مامانم گفت دیگه این

حرفو نزنه و بهمن واسه حرف مامانم ناراحت بود..

وقتی با هم دوست بودیم ازم دو تا عکس داشت...از اینکه عکسمو بعد از تموم شدنه دوستیمون

هنوز داره ناراحت بودم میترسیدم یه وقت کسی تو گوشیش ببینه...

شوهر خالم قند داشت به خاطرش سه ساله تموم اسیر بیمارستانا بود....یه شب

 خالم اومد خونمون که استراحت کنه دیدم گوشی بهمن دستشه وای که جای سجده شکر

داشت بچه ابجیم فاطیرو فرستادم با کلی شیرین زبونی گوشیو ازش گرفت اصلا از گوشیش

سر در نمیووردم پی ۹۹۰ داشت به یه زور عکسمو پیدا کردم یکمی که گشتم دیدم اوه اوه این تمام

اس ام اسای این دو ماه و داره و یکیشم پاک نکرده...

همشو با عجله و با بدبختی پاک کردم...

چشمتون روز بد نبینه همون شب ساعت ۱۲ از بیمارستان زنگ زدن که شوهر خالم سکته کرده...

بنده خدا همون شب تموم کرد...

تا صبح بیدار بودیم...فرداش واسه به قول خارجیا خاک سپاری رفتیم بهشت زهرا واسه

سوم رفته بودیم مسجد که دیدم دو تا دختر خاله هام هی چپ چپ نگا میکنن اخرش

 راحله دختر خالم اومد بهم گفت ازاده تو به گوشی بهمن دست زدیو عکسا و اس ام اساشو

 پاک کردی...

وای نمیدونین چه حالی شدم تو اون گیرو دار رفته عکسمو ببینه دیده نیست راحله گفت

بهمن دیشب خونرو گذاشته بود رو سرش جرات نداشتیم بهش نزدیک بشیم مثه اینکه از دست

 داداشش کتک خورده بود....

دیگه همه همه چیزو فهمیده بودن دلم میخواست زمین وا شه برم توش...

گفتم یه کاری کنه که بتونم با بهمن حرف بزنم...رفته بود تو ماشینو داشت سیگار میکشید

در ماشین باز بود..

تارفتم دمه ماشین یه جوری در ماشینو بست و شیشرو بالا کشید و قفل کرد که یه لحظه

 فک کردم جن دیده....

با صدای بلند جلوی مسجد پیش دوستش سرم داد کشیدو گفت برو گمشو.....

میخواستم یه دونه بزنم تو در ماشینش گفتم به درک به جهنم عکس خودم بود پاکش کردم به تو چه...

خیلی حرف زدم اینا تو دلم مونده بود فکر کردم اگه بنویسمشون واسه خودم بهتر باشه...

سرتونو درد اوردم میدونم الان پیش خودتون میگین به ما چه که اینارو میگه ولی به خدا فقط اینطوری

میتونستم خودمو خالی کنم..

                        ممنون که اومدین به کلبه درویشی خودتون....