نمیدانم در کدام خانه ی بهشت بیتوته کرده ای؟ نمیدانم آنجا چه میکنی ؟ نمیدانم در این یک سال به چه سرگرم بودی و دلخوش؟؟
امسال سر خاکتان که آمدم باز هم باران می آمد، چترم را ناخودآگاه گرفتم بر سنگ قبر تا خیس نشوید...آخه از خیس شدن همیشه بدت می آمد!!
پارسال را یادت هست؟؟ شب بود... از دانشگاه آمدم خانه ی شما .... امیر وسط راه آمد دنبالم..سر گوشی مبایلم قهر بودیم ...هی حرف میزد..چیزهای درباره ی صبر و خدا و قسمت میگفت..فکر کردم دارد هذیان میگوید ..اما..قلبم فرو ریخته بود!!
وقتی رسیدم پاهایم سست شد..باز پارچه نوشته های سیاه رنگ.. باز قیافه های آشنای ماتم زده... بغض گلویم را گرفت ..قلبم یخ بست..و خون م از جریان ایستاد...یک هو دنبال پناهی گشتم دویدم..پله ها را نمیدانم چطور بالا آمدم... کسی داد زد مواضب باش..پشت درب ایستادم...صدای نامفهومی می آمد..بند کفشم باز نمیشد...یکی در را باز کرد...صدا زدم: مامااااااااااااان....و او امد شانه هایم را گرفت... در آغوشش هیچ چیز دیگر ترسناک نبود!!
خدا میداند..فقط خدا میداند...چقدر درد آور بود خدا میداند چه زمستانی بود!
تو با لباسهای یکدست سفید در قبر خوابیدی... در همان قبری که مهدی ام را سال پیش آنجا جا گذاشتم و من به یادم آمد که گفتی : دیپلمم را که بگیرم زود شوهر میکنم...
غروب بود.... خیلی دیر شده بود..رویت را خاک ریختند... و دسته گل گلایل بزرگ ای را روی کوپه ی خاک گذاشتند...تو را برای آخرین بار یک دل سیر نگاه کردم ..با آن مژه های بلند و تاب دار و چشمان نیمه خوابت مثل یک فرشته ی خواب آلود شده بودی ...باران آمد...
باران بر دل داغ و آتش گرفته ام بارید....
بخار از قلبم به هوا رفت!!!!!