فکر میکردم یک روز دیگر تا سال بعد زمان باقی است و خرسند بودم از این 24 ساعت باقی ، میخواستم قدر این ساعات طولانی باقی مانده را بدانم و بدون هیچ دغدغه و خارج از تمام روزمرگی ها خودم باشم و اندیشه هایم ، میخواستم تمام طلبهایم را فردا با خودم تسویه کنم - مثل همیشه ، از فردا ! - و آرامشی را که بدهکارم بودم بستانم !
جایی دیدم : تا سال 1389 ، 5 ساعت و 23 دقیقه زمان باقی است ... یک آن ترس برم داشت که نکند به اندازۀ یک سال غافل بوده ام ؟!
حالا احساس میکنم دیگر فردایی ندارم که نقطۀ آغازم شود و فرصتی نمانده است ، از هول اینکه مبادا جا بمانم میخواهم هر چه سریعتر شروع کنم ، میخواهم بروم ، یعنی باید امشب بروم ! باید امشب چمدانم را که به اندازۀ تنهایی من جا دارد بر دارم ...
پ.ن : شدیداً شعری را که میخواهم در ادامه مطلب بگذارم دوست دارم و برایم پر خاطره است ، امیدوارم تمام دعاهایش مستجاب شود !
پ.ن2: نوروز شعر بی غلطی است که پایان رویاهای ناتمام را تفسیر میکند ...