دیشب آخر شب خواستم کتاب قطوری از قفسه
بالای کتابخانه را بردارم چهارپایه برگشت.
دستم را به لبه قفسه گرفتم.
قفسه کشیده شد،از ته دل نالیدم،
خدایا کمکم کن
قفسه روی سه پا ایستادچند جلد کتاب به اطراف پراکنده شد
عجیب بود گوشه قفسه به گوشه پرده پنجره گیر کرده بود!
پرده را نوازش کردم که جان مرا نجات داده است
قفسه را به حال اول برگرداندم،
ردیف کردن کتابها را به روز بعد موکول کردم
و بالشی زیر سر گذاشتم و خوابم برد
در خواب دیدم فرشته ای به سراغم آمده
و نامه ای را به طرف من گرفته است
دستم را دراز کردم دیدم نامه ای از طرف خداست
نامه را خواندم و سخت گریه کردم به خاطر غفلتم.....
مضمون نامه این بود:
«دیروز صبح که بیدار شدی منتظر سلامت بودم.
به همه صبح بخیر گفتی حتی طوطی داخل قفس
انتظار داشتم وقتی از در خارج می شوی به من توکل کنی
و چیزی به عنوان صدقه کنار بگذاری.
زمانی که کیف پولت را زدند می توانستم کمکت کنم
اما باز هم از مردم کمک خواستی اصلا به یاد من نبودی!
در حالی که از همه به تو نزدیک تر بودم.
دیگر از تو نا امید شده بودم،
که در یک لحظه سخت به یاد من افتادی!
دست من به شکل پرده قفسه را نگاه داشت
اما باز هم از پرده تشکر کردی....
به این وسیله خواستم متذکر بشوم،
این تو هستی که مرا فراموش کرده ای
من همیشه در کنار تو هستم»