تسخیرش کردم در خم جاده های دلتنگی در میان انبوهی از واژه های محزون در
غریبانه ترین فریادها به دنبال نیمه گمشده اش می گشت. در سکوت مبهم پنجره
ستاره ها را به نظاره نشسته بود.
نگاه نقره ای و مهتاب گونش خبر از دل دریایی اش می داد.
او هاله ای از نور بود و سرسبزتر از بهار. خواستم هستی ام را ضمیمه قلبش کنم
ولی چیزی در خور او نیافتم.
چشمان بارانی اش ناجی قلب کویری ام شد
آنگاه که قلبم لاجرعه عطش شکن ذره ای عشق بود.
او کسی نبود جز خود عشق.........
اما نامش ........بود.