چهارشنبه !
هنوز خورشید تازه نفس بود و قبراق..
جمعییت خسته از اندوه..از فراق..
می رفتیم..
در وداع با زنی که نود سال با طلوع آفتاب برخاسته و
با غروبش از کار ننشسته!
شستشوی جسم ضعیف و پر چین و چروکش
را نظاره گر شدم..
بی تمنا بود..آرام..صورتش انگار در لبخند حل شده بود
بارها برایم آرزوی سپید بختی کرد..
گونه هایم را میبوسید ..
و در گوشم مهربانی اش را نجوا میکرد..
و حال.. من بودم و چهار زن
در مقابل جسمی که نود سال دوید و دوید..
تا زندگی نتواند او را تسلیم سختیِِ خودش کند..
آب ریخته می شد و هر زمان این تن سرد و سخت
به پهلویی می چرخید..
انسان چه ناتوان است از درک عظمت مرگ!
میدانستم که آنجاست..
کنار ما ..بالای سر این جسم سپید پاک..
یقین دارم هنوز هم داشت برایم آرزوی سپید بختی میکرد..
و در چشمانم لبخند میزد..
و آبها ریخته میشدند...عطر کافور..عطر صدر..
و رختی سپید..
از مهربانی و مهمان نوازی اش هیچ شهروندی بی نصیب نبود..
گمانم فرشتگان برای بردنش
بی تابتر از زمین بودند ..
همه ی شهر به نام "مادر" می شناختنش..
مادری که ده فرزند را در جوانی و یتیمی به بهترین درجات رساند..
سوزش زرد آفتاب از راه رسید
و در انبوه سیاه پوش مردم غمین
در خانه ی کوچکی جای گرفت..
و سنگ روی سنگ..
و گل های پر پر ...زرد و سرخ و سپید...
و ناباوری ِ جمعییتی محزون..
انگار همه منتظر بودند برخیزد..و بگوید: بفرما عزیز دل..سفر ه ام پهن است..
گاه بعضی از دلها برای چال شدن آنقدر بزرگند که آدمی
شرمش می شود بگوید : خاک شد و تمام!!
حیفند..حیف..
روز غریبی بود ..
زنی که" مادر" بود..
و یادش به همان نام تا همیشه در دل یک شهر باقی ست!
نگار
دل.ن:
شستن یک جسم بی روح دل نمیخواهد!
اندکی رضایت میخواهد به اینکه بیاندیشیم
مرگ همین حوالی ست.. کنار تک تک ما..
و کافی ست انگشت اشاره اش را به روحی
بگرداند..و مسافر جاده ی آخرتش کند..
از شستن و دیدن مردگان نترسید..
ببینید..خواهید فهمید که آسان است..
و سبک می شوید و میفهمید ما همه روزی
لحظه ای ..ساعتی.. دیگر به سان همین جسم سرد
در دستان دیگری به آغوش زمین سپرده می شویم.
مرگ هم اگر راضی از زندگی ات باشی زیباست!!
نگار