خسته ..
خسته از تنهایی خویش
تنهای تنها..
پیله ی اندیشه ام را می پرورانم
تا
پروانه ی احساسم را
برایت به پرواز در آورم..
نیستی...
نیستی...
و من
انگار
برای این دیوارهای خاموش!
برای این پنجره های تنگ!
برای این اتاق مسکوت!
.
.
برای هیچ!!
غزل می سرایم..
ترانه می بافم..
قصیده می سازم..
واژه ها را می آرایم..
چرا میان تمام این صورتک ها ..
کسی پری ِِ کوچک احساسم را
گرفتار در سیاه چال چشمانم نمی بیند؟!
دلم هوای دو تا شدن دارد..
همین!
نگار
اینبار!
دلم. نوشت:
دیر گاهی ست فهمیده ام
که در من توان یکی ماندن نیست..
نه از هول روزگار!
بلکه از هیاهوی ملیونها کودک ِِاحساس درونم!
که عاجز از خموشیشان..
دل به ستوه آمده!
نگار
پ.ن: من اگر عاشق نباشم از خودم سیرم
من اگر عاشق نباشم زود می میرم...