هر قاصد کی یک پیامبر است...!
ساکت وساده وسبک بود،قاصدکی که داشت می رفت
فرشته ای به او رسید وچیزی گفت
قاصدک بی تاب شد وهزار بار چرخید و چرخید وچرخید...
قاصدک رو به فرشته کردو گفت:
اما شانه های من ظریف است،زیر بار این خبر میشکند،من نازک تر از آنم که پیامی این چنین بزرگ رابا خود ببرم.
فرشته گفت:درست است آنچه تو باید بر دوش بکشی ناممکن است وسنگین ،حتی برای کوه،اما تو میتوانی ،زیرا قرار است بی قرار باشی....
فرشته گفت:فراموش نکن نام تو قاصدک است وهر قاصدکی یک پیامبر.
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد ورفت وقاصدک ماند وخبری دشوار که بوی ازل وابد میداد
حالا هزاران سال است که قاصدک می رود ،می چرخد ومی رود،میرقصد و می رود،وهمه میدانند که او با خود خبری دارد.
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود،
خبری آوره بود وتو یادت رفته بود که هر قاصدکی یک پیامبر است.
پنجره ات بسته بود،تو نشنیدی واو رد شد....
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود.
از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد......!
!!