اگر امدي و ديدي نوشتهام لهچه الوده تهران دارد تعجب نكن، چند روزي مي شود كه دنيا داري ناگزير، ناچارم كرده تن به سفري بدهم و بدور از يار و ديار بگذرانم. غمت نصيب گرگهاي بيابان و دلت ارام نازنينم.
بخند تا كه جهان پر شود ز لبخندت....... غروب كوه دماوند مانده در بندت
بنويس و بسيار بنويس و لبخندهايت را برايم بفرست تا روزهاي سياهم سرشار از روشنايي و حضور بي حد تو شوند نازنينم. گرگ و ميش ها را با طعم نعناع و خوشه هاي سرشارت میخوانم بر اين كتبيه كه هر گاه و بيگاه ذهن و زبانم را شيرين ميكند بانو. مست چشم تو بودن گناه من است. سفر از چشمان سياهت تا چشمان سياهت فقط ممكن است اين قلندر را و لاغير.
تا دیدار