آه افسوس من از رفتن تو روييد
و پرنده مرد ، در قفس تنهايي خود
و گم شد تمام آرزوهاي نا تمام ا و
آري ... آري
شوق رفتن را ديد
بهاردر نگاه قطره هاي برفهاي بر زمين مانده
كه آرام آرام ذوب مي شد
و ديد ، شبهاي تابستان سياه را
پاييز
در غم از دست دادن گلهاي نرگس باغجه كوچك
تنهايي من
و ماهي ها در حوض مرده ، مي چشيدند خون
زيرا لاشه هاي پروانه ئ سوخته را
مي دزديدند
قناري هاقناري ها در باورمان نيود
اما............... روزگار اينست