امروز پدربزرگ عزيزم از دست من ناراحت بود من هم اين چند سطر را نوشتم تا يادآوري شود برایم روز دگر
من بي گناه چه كردم امروز
زان كه ، كسي را زخود پريشان كردم
من نادان چه كردم امروز
زين گونه كه فرياد برآمد بس كن
من بي عقل، كه عمري داشتم فكرت خوب
پس واي برآمد حامد ...
بس كن دگر امروز
امروز كه داشتم حالي خوشي
فرياد برآمد ساكت!
ساكت شدم و خواستمش معذرتي
با غره ي چشمش نگهي كرد به من
خنديدم وگفتم فرصت
گفتا كه دگر رو شده دستت واسه من
گفتم كه ندارم پنهان
خنديد وبگفتا كه خود داني و كار دگرت
باز خنديدم و گفتم كه غلط كردم ازاين گفته ي خود
باز گفتا كه دوحرفي شده اي تو پيش من
فهميدم كه امروز نه روزي دگرست
رخصتي خواستم و رفتم ز كنارش، تا روز دگر