بعد از یه مدت تنبلی تو آپ کردم بالاخره تصمیم به نوشتن گرفتم.
تو این مدت اینقدر اتفاقا افتاده که نمیدونم از کجا باید شروع کنم....
اول اینکه آوا برای اولین بار تو زندگیش مریض شد. سرماخورد. اینقدر تو اون مدت عصبی شده بودم که خدا میدونه. وقتی بیحال میدیدمش که کمی هم تب داره دلم میخواست خودم رو خفه کنم. آخه شب قبلش آوا بدخواب شد و من آوردمش طبقه ی پایین. کرج هم شبها خیلی سرد میشه. داداشم یادش رفته بود پنجره رو ببنده و آوا و مامانم باهم سرما خوردن. خدارو شکر مریضیشون زیاد طول نکشید. وگرنه فکر کنم مشکل روانی پیدا میکردم.
بعدش اینکه آوا حسابی داره تلاش میکنه تا حرف بزنه!!!! جدیدا به هرچی میرسه میگه (ای دیه) یعنی این چیه! و برای هر چیز باید یه چیزی بالای هزار بار بگی تا دست از سرت برداره
از ماشین لباسشویی خیلی میترسه. مخصوصا وقتی ماشین لباسشویی کار میکنه و میچرخه. نمیدونم چرا اینطوریه! میاد از تو هال سرک میکشه تو آشپزخونه. همینکه میبینه ماشین لباسشویی داره کار میکنه شروع میکنه به گریه کردن و با یه حالتی یه حرفایی میزنه که معنیشون اینه که مامانننننن منو با این غول بی شاخ دم تنها گذاشتی!!!!
ولی وقتی خاموشه همش میره درش رو باز و بسته میکنه و همه ی لباسها رو از توش در میاره و پخش میکنه وسط آشپزخونه.
و مرتب میپرسه ای دیه؟ ای دیه؟ و من هر باز باید بگم مامان جون ماشین لباسشوییه! لباسامون رو میشوره.
یکی دیگه از کاراش اینه که میره سر کشوهای کمدش و هرچی توش هست رو میریزه بیرون. جوراباش رو میاره و مجبورمون میکنه پاش کنیم. بعدش هم کفشهاش رو میاره بعد هم میره دم در میایسته که ببریمش بیرون.
یا اینکه لباسهاش رو در میاره و با تلاش فراوان میخواد اونا رو تنش کنه. و خوب مسلما نمیتونه. در نتیجه اعصابش خورد میشه و جییییغغغغغغغغغغغ جدیدا هم به شال و کلاهش گیر داده. همش میره درشون میاره و سرش میکنه
(آخه مامان جون تو این گرما شال و کلاه میخوای چکار؟؟؟؟؟؟)
یکی از کارایی که واقعا اعصاب منو بهم میریزه اینه که یاد گرفته بره سراغ نوارها و سی دی ها!!! خیلی هم خوشش میاد ازشون. همش میره دسته دسته میارتشون و تو اتاق پخششون میکنه. بعد پا میشه راه میره و اشتباهی پاشو میذاره روشون و دردش میگیره و ..... گریهههههههههه (باور کنید من بیچاره از صبح تا وقتی که آوا بخوابه همش درحال خم و راست شدنم تا ریخت و پاش های آوا رو جمع کنم)
چند روز پیش هم تو این تعطیلات بردیمش شهربازی ارم. اونجا هیچ وسیله ای مناسب سن آوا نداشتن. فقط سوار این اسب های گردون شد. البته با باباش. اولش کلی تعجب کرد اما بعدش خوشش اومد
و اینکه قرار گذاشتیم واسه پنجشنبه جمعه ببریمش باغ وحش. آخه دخمل نازم عاشق حیووناست. وقتی میبینتشون از خوشحالی جیغ میزنه. و از اونجایی که ما حیوونی تو خونه نداریم دخترم به مورچه و مگس و پشه دل خوش کرده
پ.ن. ۱. چند روز پیش من با یکی دوتا از دوستام رفتیم نمایشگاه کتاب و اونجا کلی کتاب واسه دخملی گرفتم. خدا رو شکر آوا خیلی خوشش اومده از کتابها. مخصوصا دوتا کتاب به اسم های "مامان تو بهترینی" و "بابا تو بهترینی". هر روز چند ساعتی رو با اونا کلنجار میره و وقتی براش میخونمشون شروع به دست زدن و نی نای نای میکنه.
پ.ن.۲. مامان از اول هفته رفته مسافرت و الان آوا خانوم با باباییش تنها تو خونه هستن. از اونجایی که آوا شدیدا باباییه فکر کنم اوقات خوشی رو باهم بگذرونند. (مامان جون بهت خوش بگذره. حسابی استراحت کن که ما خیلی تو این یک ساله خیلی خسته ات کردیم. دوستت دارم)
پ.ن.۳. بالاخره کارهامون رو روال افتادن و ما داریم جابجا میشیم. داریم میریم نزدیک خونه ی مامانم اینا. اینجوری دیگه میتونم تو خونه ی خودم باشم و از این سرگردونی نجات پیدا میکنیم خدا جون مرسی بابت همه چی....