امسال روز هشتم فروردین دخترم یک ساله شد.
عزیز دلم، آروم جونم تولدت مبارک. ایشالا ۱۰۰ ساله بشی. و تو زندگیت همه ی شادی ها رو تجربه کنی و زندگیت بشه کلکسیون موفقیت. (البته این آرزوی من برای تمام بچه های پاک و معصومه)
با اینکه هشتم روز تولد آواست اما ما نتونستیم اون روز براش تولد بگیریم. چون اون روز بابام و داداشام مسافرت بودن. درنتیجه تولد دخملی افتاد برای اولین پنجشنبه بعد از تعطیلات. یعنی ۱۹ فروردین. گرچه اون روز باز هم بابام نبود. اما دیگه نمیشد بیشتر از این صبر کرد. همه مرتب ازم میپرسیدن پس کی تولد میگیری؟ نکنه نمیخوای براش تولد بگیری!!!!!
از وقتی روز تولد قطعی شد تا دو روز بعد از تولد من و مامانم (که اینجا باید یه تشکر جانانه ازش بکنم) یکریز مشغول کار و تدارکات بودیم. کیک سفارش دادیم، رفتیم دنیال خرید، دنبال آتلیه، دعوت مهمونا و هزار کار خورده ریز دیگه.
بالاخره روز نوزدهم رسید. اما نمیدونم چرا اون روز آوا اینقدر بداخلاق شده بود همش غر میزد. همش گریه میکرد.
همش میخواست بغلش کنیم. اونم نه هرکسی. فقط من یا مامانم.
ما هم فقط خدا میدونه که چقدر کار داشتیم! شب قبلش ساعت ۴ خوابیدیم و آوا راس ساعت ۷ بیدار بود و میخواست که باهاش بازی کنیم.
حدودای ساعت پنج و نیم بود که من و آوا و داداشم رفتیم دنبال کیک و بعدش آتلیه. تو ماشین آوا خوابید و من خوشحال بودم که تو آتلیه سرحاله و عکساش خندون و خوب از آب در میان. امااااااااااااا...... چقدر اشتباه میکردم!!!
رفتیم تو اتاق عکاسی و من آوا رو بردم گردوندم تا با محیط و پروژکتورها و دکور آشنا بشه. تا اینجا همه چی خوب بود. چون یه عالمه وسایل جدید اونجا وجود داشت و آوا ذوق کرده بود و میخواست به همشون دست بزنه. اما وقتی آقای عکاس پاشو گذاشت تو یه دفعه ورق برگشت.
آوا شروع کرد به گریه کردن. اونم چه گریه ای! هق هق میکرد
بیچاره عکاسه گفت من میرم و همکارم رو میفرستم. شاید از اون نترسه.
خلاصه اینکه عکس گرفتن ما حدود دو ساعت طول کشید و این بین چند بار عکاسه گفت ولش کنین. امروز نمیشه از این خانوم کوچولو عکس گرفت. اما بالاخره با تلاش زیاد داداشم که پشت عکاس ایستاده بود و واسه آوا شکلک در میاورد ما تونستیم چند تا عکس از خانومی بندازیم. اما تو هیچکدوم از ژستها دخملم نخندید
و بخاطر دندوناش که همه با هم دارن در میان مرتب دستش تو دهنش بود.
بعد هم برگشتیم خونه و دیدیم که همه ی مهمونا اومدن.
البته آوا بازم ما رو از گریه هاش بی نصیب نذاشت. و ما مجبور شدیم بعد از شام سریع کیک رو ببریم تا من بتونم لباس آوا رو عوض کنم.
به همین دلیل هم بود که تو مهمونی نفهمیدم چه عکسهایی گرفته شد! اصلا فیلم گرفتن از مجلس یا نه! و الان که نگاه میکنم میبینم اونطوری که من دلم میخواست نشد. آوا تو خونه عکس خوب با کیکش نداره.
اما خوب این هم برای خودش یه خاطره است دیگه.
دخترکم عمری با عزت داشته باشی. دوستت دارم دیوونه وار. عاشقتم.
سالم باش. شاد باش. و خوب زندگی کن.
اینم چند تا عکس از اون شب...