گفتم : براي چيز است ديگر... گفتيم شايد شما... گفت:من؟ من نبودم که. سرزنشم کرد: بار آخر باشد ميرويد به تدارکات تک ميزنيد آ. گفتم:چشم.گفت:اينقدر نگو چشم سريع با شريک جرمت ميروي سر نماز بين بچهها تقسيم ميکني. گفتم:نه اين را نه. بچهها به ريشمان ميخندند. گفت: گاهي لازم است بچهها به ريش آدم بخندند... سريع! گفتم: حالا نميشود که. گفت:گفتم سريع!... بگو هر کي خورد صلوات يادش نرود. اينقدر هم خودتان را به موش مردگي نزنيد. زود برويد تا بيش از اين عصباني نشدم آ. سرش را که برگرداند ديدم دارد لبخند ميزند.
دور از چشمش دو تا جعبه انار و پرتقال آورديم توي سنگر فرماندهي و پشت وسايل پنهان کرديم. از مرخصي که آمد سنگر را بازرسي کرد. ميوهها را که ديد پرسيد: اينها چيه؟ گفتم: ميوه. گفت: من نگفتم نارنجک است، اينجا چه کار ميکند؟