اين بار افتاد روي صندلي تانک، نشسته صحبت کرد. همانطور عمليات را هدايت کرد. نزديکاي ظهر ديگر بدنش خشک شده بود. داشت تلو تلو ميخورد. الان بود که بيفتد، نميتوانست بلند شود سرپا بايستد. مجبور شد دراز بکشد و بگويد، با همان دهان باز، چشمهايش بسته شد، تحليل رفت، ديگر توان حرف زدن و بيدار ماندن نداشت.
اين بود مهدي باكري.