موندم اومدیم مسافرت یا سربازی ... دیشب سه خوابیدیم ، صبح نه بیداریم !
سفره ای طولانی میندازیم و صبحانه رو در حالی صبحانه میخوریم که هر آینه به چتر شدن خونه ی یلدا اینا فکر میکنیم :)
قرار میشه نهار بریم اونجا ... همه کمی معذبیم ... آخه یازده نفر و یه جوجه برای یه خانواده چهارنفره یه کمی زیاد نیست ؟؟؟ حالا گیرم که دیشبش ما به دختراشون شام میرزاقاسمی تعارف کردیم :)))
***
وااای این خرید تره بار شماها که دیگه آخر سوژه اس ... گوجه و خیار و بادمجون و موز و ...
راستی بالاخره برای میرزاقاسمی چه بادمجونی باید خرید؟؟ :)))))
***
آماده رفتن که میشیم کارت ماشین و پول هاتو میدی که بگذارم تو کیفم ...
به همین راحتی خوشحال میشم ... آخه بابا هم وسایل مهم اش رو میده دست مامان.
***
وقتی میریم خونه ی یلدا اینا ده دقیقه نمیشه که حسابی خودمونی میشیم و جو اصلا" رسمی نیست ...
یک در میون هم این انتخاب واحد برادرشونو میاریم وسط که پیچونده و مونده خونه که انتخاب واحد کنه ...
این انتخاب واحد هم شد سوژه ای برای بعد ها.
نهار کبابی میخوریم و من سر میز وایستادم تا مبادا یکی به جای ظرف های یکبار مصرف ، ظروف یکبار مصرف برداره ...
انقدر هم موقع ظرف شستن سروصدا میکنم و تیکه میندازم و میخندیم که فکر کنم مامان یلدا اسم منو به عنوان تنبل ترین ها ذخیره کرد.
***
بعد از ظهر پانتومیم بازی میکنیم ... سوژه ها اونقدر خفن هستند که همون به تر که نگم! ساده ترین و مودب ترینش همونیه که نخ داره ! :)
دارم "ریدمان" را بازی میکنم که یهو یه جوابایی میدی که چشام گرد میشه ... بعد میفهمیم بابای یلدا داره از طبقه بالا میاد پایین .
اما این" عرق ملی خلیج فارس "رو خیلی خیلیییییی خوب بازی کردی پسر!
***
از پنجره سرمو میارم تو بالکن که میگی : همونجا وایستا ...
دوربینت رو برمیداری که ازم عکس بگیری .
خب تو هرگز نمیتونی اون احساسی رو که وقتی نگات میکنم تو چشمام موج میزنه رو، با عکس ثبت کنی.
***
تا بقیه برن وسایل کوهنوردیشونو از خونه بیارن ، دور میز نشستیم ... بچه ها دارن با جوجه بازی میکنن ... و هرکی یه جوری سر خودشو گرم کرده ... به تعداد دفعاتی که سیگار میکشی دلم میخواد بگم این آخرش رو لطفا" نه ، اما سکوت میکنم !
علی که خیلی به نظم و برنامه ریزی اهمیت میده میگه : تجربه ثابت کرده تو هر گروهی باید یه دیکتاتور باشه.
میگی : دیکتاتور ِ دلسوز.
***
آخه کدوم آدم عاقلی شب میره تو جنگل که ما میریم ؟؟؟
تازه یکی هم چراغ معدنچی ها رو گذاشته رو سرش و جلو جلو میره به دنبال راه اصلی و ما هم تو تاریکی دنبال شماها .. تو که پشت سر اون از هر موضوع ساده ای سوژه ای میسازی برای خنده .
جنگل تاریک خیلی ترسناکه هااااا ...
***
حقیقت اش را بخواهی کمی بهم برخورد که برای اینکه یه وقتی بهمون گیر ندن گفتی که علی و مریم جاشون رو با ایلا عوض کنن ، یا وقتی که علی اینا هم ماشینشون رو آورده بودن و مسیر نهایتا" سه دقیقه بود ، من تو ماشین تو نباشم.
خیلی به این موضوع گیر ندادم ، اگه میخواستم روزمو خراب کنم بهانه ی خوبی بود برای اشک و آه ! :)
البته خب اینکه تو دو سه بار ازم پرسیدی که نکنه ناراحت شده باشم و اصلا" متوجه منظورت شدم یا نه ، بی تاثیر نبود ... نمیخواستی ناراحت شم ولی باید احتیاط میکردیم که یه وقت دوتا آدم مریض نیان تعطیلاتمون رو خراب کنن.
***
تا بچه ها برن بلال بخرن و یه شونه تخم مرغ خریداری شده رو از خونه بیارن ، با بابای جوجه تخته بازی میکنم ... وای خیلی خوش میگذره ، نمیدونم بخاطر وجود توست که انقدر هی جفت میارم ، یا اینکه من کلا" حرفه ای بازی میکنم !
برام شانس میاری انگاری ...
بابای جوجه میگه : به کسی نگو پنج – دو باختم هااااا !
***
از پنجره ی آشپزخونه بیرون رو نگاه میکنم و نگاهی به شماها میندازم که بابای یلدا میگه :
این تصویرت عینهو تابلوی نقاشی شده ...
تو دلم میگم : این بخاطر برق نگاهمه. ;)
***
موقع شام بابای یلدا یه بطری میزاره رو میز ... نمیدونم برای اینکه محترمانه تشکر کنی و این پیشنهاد رو رد کنی میگی ، یا واقعا" اگه بخوری پشت فرمون نمیشینی .
حتی اگه این مسافت به اندازه ی خونه ی یلدا اینا باشه تا خونه ی خودمون.
احترامم نسبت به تو چندین برابر میشه .
***
بعد از شام تو بالکن میشینیم ، صدای موسیقی زنده ی سنتی از ویلای کناری میاد و من کیف میکنم ...
از بالکن، آشپزخونه رو میبینی که مامان یلدا داره چای میریزه ، میگی : برو چایی رو ازش بگیر ...
هی ! تو چطور حواست به همه جا هست ؟
***
همینطور که چای میخوریم نگات میکنم ، به این فکر میکنم که تو چقدر خوش لباسی ...
به اینکه همیشه نا خودآگاه همه رو به خودت جلب میکنی و میشی شمع مجلس ...
به اینکه چقدر راحت همه دوستت دارند ...
به اینکه همیشه میخوای همه بخندند و شاد باشند ...
بچه ها اصرار میکنن که برامون بخونی و تو ماهرانه از زیرش در میری ، نگام که میکنی مثل عید میگم : بخون ! میخندی ، ادامو در میاری ... خوشحالم که من شامل اون گرهی میشم که صداتو شنیدن.
بحث رو عوض کردی و همه دارن نگات میکنن و من هم ...
نمیدونم چند وقته که فکرم جای دیگریست و نگاهم به تو دوخته شده ... یهو برمیگردی و چشم تو چشم میشیم و من نگاهمو منحرف میکنم به طرف دیگه ای ... وقتی دوباره نگات میکنم ، هنوز داری نگام میکنی ، چند ثانیه ای نگاهمون ثابت میمونه و من از خجالت بلند میشم و میام تو خونه .
همینطور که رو مبل نشستم ، بین اون همه قهقه ی خنده و سر وصدا خوابم میبره !
***
برمیگردیم خونه و من از بس گیج خوابم مغزم خوب کار نمیکنه .
تا به مریم کمک کنم که آشپزخونه رو جمع کنیم ، تو رو مبل خوابت میبره ... از اون موقع هاست که دلم میخواست مپیشونیتو میبوسیدم و بهت میگفتم پاشو سرما میخوری ، جاتو انداختم ...
اما به جای همه ی اینا آروم دستتو تکون میدم که بری بخوابی ... که اینجا سرما میخوری.
خواب آلو میگی : خوبه ، میخوام همینجا بخوابم .
یه ربع بعد باز صدات میکنم ... با همون لباس زود جاتو میندازی و میخوابی ... البته خواب که نه! همین در حد ولو شدن و خنده و شوخی.
***
قراره ما فردا صبح زود برگردیم ...
میگم تو میای ؟ میگی : ایلا میخواد بمونه ... اما خودم میخوام برگردم ... حرصم میگیره از ایلا!
***
- من امشب حکم .تــــ.یر دارم ... اگه خور وپف کنی بیدارت میکنمااا ...
- تو که میدونی من خورو پف نمیکنم .بالشتم کوچولو اِ...
***
وقتی میری لباساتو عوض میکنی همون تیشرت سرمه ای راه راه ی رو میپوشی که حسابی ببولی میشی ...
تو میخوابی و من از بالای سرت نگاهت میکنم .
نگاهم به بازوت که میوفته ، تصور میکنم از پشت بغلم کردی و مثل عید داری تو گوشم عدد ها رو میشمری تا خوابم ببره ... یک .. دو .. سه ... چهار ... پنج ... شیش ...