وااای وااای من چقدر انرژی دارم امروز.
اول زنگ زدم که تورو بیدار کنم که به نظرم خودت بیدار بودی و باز هم خودم خوابیدم.
صبح بابا گفت منو میرسونه خونه ی مریم اینا که اونا معطل من نشن... نزدیکای خونه ی مریم اینا بودم که مریم زنگ زد وقتی که گفتم با بابا میام گفت: وااای بچه ها تو کوچه هستند :/
وقتی رسیدیم سر کوچه اشون ماشین تو و علی تو کوچه بود و علی تنها مشغول جمع آوری وسایل ... خوشم اومد عجب فکری کرده بودین !
بابا که با علی سلام و علیک کرد و رفت ، وسایلم رو با علی چپوندیم تو ماشین و من اومدم بالا که صداتون کنم تا بریم ... واااای خیلی سوژه خنده بود ، شماها تو راهرو نشسته بودین تا وضعیت سفید شه ! و تو ! که با تیشرت مشکی و شلوار لی خواستنی تر شده بودی !
میدانی ؟؟؟ به بابا و مامان گفته بودم که گروهمون متشکل از متاهل و مجرد و یک عدد جوجه است ، اما امروز فهمیدم همین که شماها تو کوچه نبودین چقدر تو آرامش روانی بابا تاثیر داشته .
***
داشتیم میرفتیم دنبال خواهر مریم که یهو دیدیم شماها پشت سرمون نیستین ...
هی وایستادیم ... هی وایستادیم ... هی دنده عقب گرفتیم ، تا شما دوتا با نون بربری های داغ پیداتون بشه !
***
سر جاده وایستاده بودیم تا جوجه اینا هم برسند ، خیلی خوشحالم ! خیلی !
به همون اندازه که این لباس بهت میاد !
***
تو جاده شهر قصه گوش میدادیم و من کم کم چشمام داشت گرم میشد ، نیم ساعتی خوابیدم و باز نگاهم به جاده بود و فکرم به تو !
تو هر پیچی ماشین های پشت سر رو نگاه میکردم ، تا ببینمت ... تنها وقتی یه که به ایلا حسودیم میشه !
***
مصیبتی است که در کشوری زندگی میکنیم که حتی نمیتوانی نصور کنی که در جاده با کسی همسفر باشی که همه کس و کارت شده است.
***
دو ساعتی به مقصد مونده که توقف میکنیم تا شماها هم برسین ، تمام نگاهم پنجره میشود که تصویر تورا در خود جا بدهد .
***
تا میرسیم ، من و مریم میوفتیم به تمیزکاری آشپزخونه و شماها هم میروید تو بالکن که جوجه ها را سیخ کنید.
از این کارهای گروهی خوشم میاد ... مخصوصا" وقتی تو هستی.
***
چشمام دور خونه میگردند و هی مکان های مختلف رو برای خواب بررسی میکنم ... میپرسی : چی میخوای؟
- میخوام بخوابم ، منتظرم آخرین ماشین بچه ها هم برسن تا بخوابم .
همه یک صدا میگین اونا دو ساعت دیگه میرسند ، راحت باش.
زود کنار شومینه رو خالی میکنی و یه فضای دنج برای خوابم آماده میکنی ، کیسه خواب و بالش بادی ام رو همونجا پهن میکنم و آماده خواب میشم .
نگات میکنم و میگم مرسی ... میگی : اینجا راحتی ، اطرافت هم بسته اس ، میتونی راحت پاهاتو دراز کنی و بخوابی!
خوابم میبره ، درحالیکه لبریزم از احساس حمایت و توجه تو.
***
همه خونه ی بزرگ رو ول کردیم و چپیدیم تو بالکن ، هرگروهی داره یه بازی میکنه و من و مریم و ایلا با خواهر مریم منچ بازی میکنیم ...
در حال کری خوندن هستید و یک در میون میکی : قارت ، زارت ... خنده ی بچه ها میره هوا .
تازه حواست به ما هم هست ، از بازی کاملا" قکری و سالممون ... به ایلا که فقط یک – دو با سه تاس میاورد و با سرعت مورچه مهره هاش تکون میخورد گفتم : از مسیر لذت ببر ... منفجر شده بودیم از خنده
صدای خنده هامون و کری ها و سروصدامون انقدر زیاده که یکی از بیرون صدا میزنه ، استاد ، یه کم آروم تر ... یا حداقل برید تو خونه بازی کنید...
***
چون جوجه و مامانش تو اتاق خوابیدن بهم میگی :
میشه بری از تو چمدونم وسایلمو بیاری ...
- همون کیف مشکیه ؟
- اوهوم.
خدارو شکر هیچ کس نفهمید سوتی دادم حتی تو! فکر کن ... آخه من از کجا میدونستم که تو وسایل بهداشتیتو تو اون میزاری وقتی هنوز در چمدونت بسته اس؟؟؟
ضایع!
***
ساعت دو و نیم کتابی میخوابیم ... من همون کنار شومینه اطراق میکنم و دو نفر هم میروند تو بالکن ... مرضی یه که تا خوابمون ببره هرکی یه تیکه میندازه و بقیه قهقهه میزنند ... چقدر این محیط های دوستانه رو دوست دارم .
جایی که خوابیدم طوریه که من تورو میبینم و تو منو نه ! همینطور که تو دراز کشیدی و با بالشتت کشتی میگیری از بالا نگاهت میکنم ....